ساچی
ساچی

ساچی

3535353535353535353535353535353535353535353535353535353535353535353535

درآستانه 35 سالگی 

امید که پر نور و رنگ و لبخند باشی 

پر آرامش و اطمینان

  

و یکی مث اون بود ک طلسم دوربینو می شکست..

دوربین موبایلو آوورده جلو صورتم و میگه آرزوهاتو بگو.. جمع و جور میکنم خودمو.. صدامو صاف میکنم و ی ژست میگیرم.. جدای از اون چیزی که هستم... از اون منِ الانم..

و آرزوهامو میگم ... رو به دوربین.. اونم دوربین موبایل خودم که دست خواهرمه!

و میفهمم که منم در تله جادوی دوربین افتادم.. تله خود نبودن.. تله بازی کردن... دیگری بودن.. غریبه بودن...

ربطش به حافظ چیه؟!!! اینو که دیگه اصن نمیدونم.


دارم عکس بازیگرا رو تو جشن حافظ نیگا میکنم..



فک میکنم که چرا جاهای دیگه مراسم فرش قرمز اینقد خواهان داره.. چرا مردم اونجاها اینقد با وجد میرن واسه دیدن بازیگراشون.. چرا اینقد هیجان دارن واسه این مراسم.. اما ماها نه.. حتی دیدن عکساشونم واسه من یکی که با ی پوزخند همراهه..

گاهی فک میکنم شاید به این علته که اونا به دیدن کسایی میرن که شبیه خودشونن اما ستاره ان (نه لزوما موفق یا خوشبخت) مثلا لباساشون تو مایه اوناس.. آرایششون همینطور.. ژستا و فیگوراشونم همینطور... اما این شباهت چرا نمیخاد بین مردم و بازیگرای ما ایجادشه؟ (البته واسه من سواله که کدوم شبیه اون یکی شه؟)... شاید چون سینما واسه ما نبوده،مراسم و تقدیراشم واسه ماها نمیتونه باشه... یا از جنس ماها نیست پس برقراری ارتباط باهاش سخته و بالطبع آدمایی هم که تو این مراسمن نمیتونن واسه ماها، شبیه ماها یا از جنس ماها باشن؟!!! یا برعکس شاید چون سینما واسه اونا بوده مراسم و تقدیراشم باید مثه اونا باشن و آدماشم ظاهرا شبیه اونا؟!

نمی دونم.. شایدم ی حس و تعصب فرهنگی مزخرف و سنه نیمیِ که تو کله ما تزریق شده...

اما و اما... چیزی که میدونم اینه که هنر حافط ربطی به هنر بازیگرنمایی ندارد. 


هزار تویِ بی تو


وقتی حرف  از مرگ میشه همه میگن چقد زود ... هیچ کاری هم نکردیم...



با خودم میگم: یعنی می دونستین چ کار کنین؟ یا چ کار باید می کردین؟ خوش به حالتون... چون من هنوز نفهمیدم "چ باید" کرد...یا "چ بایدی" خوبه که می بایس انجامش داد و "چ بایدی" بد، که نمی بایس انجامش داد؟!

و حتی هنوز نمی دونم" چ بایدی" اصلا وجود داره یا نه!


لطفا...


بذارید بعضی آدما تو سطح بمونن باهاتون و هی دستشون رو نگیرید و هی نکشیدشون تو عمق... میان اونجا رو گند میزنن... بذارید عمقتون زشت یا زیبا، شاد یا غمگین مال خودتون بمونه  و یه عده خاص... نکنیدش عمومی... 


کمی آهسته تر زیبا... کمی آهسته تر رد شو...


من بهت نرسیدم ... امان از کار که منو اجیر کرده... من بهت نرسیدم تا زحمت یکسال آدما رو بندازم رو شونه هاتو و خودم فارغ و شادان لی لی کنان رد شم از این سال... اسفند...  تو خوبی و  قشنگ.. ی تموم شدن دلچسبی.. چ خوبه که ی تموم شدن دلچسبی حداقل.. اما من نچشیدمت!



 چی بودی نود و چهار؟؟! نه شور و نه شیرین و نه ترش و اما تلخ چرا... 


که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی*...


امروز دیگر  رادر معیت دیگری دیدمی... دلمان شکسته گشت همی ...  اشکمان سرازیر شد بسی... و دانستیم که گردون ورق  ما دربنوشتی... 



 اکنون اول خط صفحه جدیدم... الهی به امید تو و به دلگرمی تو !!

*حافظ


خیلی دور ... کمی نزدیک



حکایت این روزای منو و توئه

کم باهات حرف میزنم و زیاد ازت گله دارم

به جای "خدا" شدی "چرا"...!!

به جای "چرا اینجوریه"؟؟!! باید بگم "خدا اینجوریه" نقطه و تمام. 

کمی تسلیم

کمی صبور

کمی شاهد

کمی راضی

حکایت روزهای آتی من با توئه

قول ِقووول.


جل الخالق...


طرف چن واحد خالی آپارتمان داره

توی دو شهر بزرگ خونه داره

هیوندا اسپرت داره

 وانت بار هم داره

موتور سیکلت داره

مغازه هم اجاره کرده و کاسبی خودشو هم داره

بعد یک و نیم میلیون تومن بدهیشو نداره بده .. حالا چرا؟؟؟!!!



چون بچش تو بیمارستان بستریه و لَنگِ 5 میلیون تومن واسه عملِ بچشه! و میگه:" شما بچه نداری.. نمی فهمی من چی میگم!!!"


منو هیچ کدوم از این زن ها قرار نده... آمین!!!!!


کارگر تولید چن وقت پیش تجدید فراش کرد... خانم اولش و دو پسر و یک دختر و نوه دختری هم داره... گویا معتاد کارتن خواب بوده که خانم اولش اونو نجات میده و سر و سامان میده زندگیشو و به همه چیش میسازه... حتی این غمِ تحمیلیِ جدید...



آبدارچی شرکت دو سال پیش ازدواج دوم کرد.. سالها قبلش طلاق گرفته و فرزندش هم پیش خانواده همسر اولشه... وقتی با خانمش ازدواج کرده اون خانم حتی دیپلم هم نداشته... درس میخونه و میره دانشگاه و اونجا با دیگری آشنا میشه و میخواد ک جداشه... آبدارچی ما بعد از جدایی خانمش کارش به بیمارستان روانی کشیده میشه.. اما بعدش میاد اینجا مشغول میشه و ...


بی خیالی خوبه... امیدوارم ی روزی بالاخره لذت بی حد و حصرِ بدون عواقبش رو بچشم!!


سه شنبه ای که گذشت واسم ی اتفاق خوب افتاد... اتفاقی که تو سابقه کاریم بی نظیر بود... ی پاداش بدون انتظار!!!!... خیلی چسبید.. خیلی... زیاد نبود.. اما واسه منی که همیشه باید منتظر می موندم تا بالاخره از ی گوشه کناری کفه پایین تری  ترازو بودنم دیده شه واسه ی  دفعه هم که شده - چون از قضاوت و مقایسه به شدت ناچاریم  انگار!!! - بالآخره این اتفاق افتاد.. اونم زمانی که قید دیده شدن رو  زده بودم ... بی خیالی گزیده بودم.


چرا اونچه که توقع داشتم، شد..!!!!!


بعضی از دوس نداشتن ها خیلی زیبان... جوری که گاهی اوقات فک میکنم پس دوس داشتن هاش چ شکلی میتونه باشه دیگه؟!!! و بعد به این نتیجه میرسم که تفاوت  آنچانی نداره جز اینکه یکیش واقعیه و یکیش نیس...



ولی خوب این روزها آدما از گفته هاشون شناخته میشن نه از عملکردشون...


نیروی جدیدی که وارد بخش شده اعصاب نداشته من را نداشته تر کرده... با سابقه چهارده ساله مدیریتی.. کلا چهارده سال کار کرده.. کل چهارده سال رو هم مدیر بوده!! همکارها و خصوصا من باید همه چیز رو از اول بهش یادبدیم... و چیزی که جالبه اینه که هنوزم از خاطرات و سوابق چهارده ساله مدیریتیش  میگه و میگه... هیچ چیز بلد نیس و وای بر ما اگر از چیزی ذره ای بلد باشه.. اونجاس که همه ماها محکوم به چلمنگی بالفطره میشیم و جالب تر اینکه اشتباهات خودش رو هم مدیون راهنمایی  های غلط ما میدونه... و این در حالیه که ایشون به عنوان ی کارشناس مشغول به کار شده و هنوز هیچ سمت مدیریتی ندارد.



چشم ها رو هم نمیخواد بشوریم!!



همکار خانم میگه: روزت مبارک.. ایشالا سال دیگه بهت نگم اینو...

میگم: عزیزم... تو این روز، لطفا، دختر بودن رو در مقابل پسر بودن ببین نه در مقابل زن بودن!!!


متأهل هم هستنا!!



روز بعد از شروع یکسال دیگر از من.. آقای همکار جدید آی تی که چن سال هم از من کوچیکتره.. اومده یه کاغذ کوچیک میده دستم و میره.. داخل اون کاغذ یادداشتی شامل آدرس ی وبلاگ که خواسته از من به اون وبلاگ برم.. رفتم و دیدم واسه تولدم ی پست رمزدار گذاشته که اتفاقا تو اون کاغذ رمزش رو هم واسم نوشته بود.. چشمم روز بد نبینه!! دیدم هرچی که آیین دلبری است رو به من نسبت داده و توصیف کرده... کلی هم قربون و صدقه رفته مردک آشغال.. نمی دونستم بخندم... گریه کنم.. عصبی بشم.. نمی دونستم... همین طور هی صفحه رو باز کردم و هی بستم... می دیدم هی چن روز قبلش ازم می پرسه که شما ازدواج کردین؟ نامزد چی؟ دارین ؟.. آخه مردک من مجرد و بی طرف ... اینکه خودت متأهلی کافیت نیس آخه بیشعور؟؟؟

جالب اینجاس تا همین دیروز هی میاد ازم میپرسه با لبخند: رفتین اون آدرسو ببینید؟آخه میخوام برش دارم!!!.. نمی دونم حالیش نیس که این چن روز حتی جواب سلام هم بهش نمی دم..

حالا چ وبلاگی هم که داره.. همش راجع به حجاب و آخرت و نماز و دین و امام زمان و شهدا و اینا... یک اسم دفاع مقدسی هم گذاشته واسه این وبلاگ، ناگفتنی اصن!


ندارد


نبودن ها.. نبودن ها... گاه شیرین اند!

در این نبودن های گاه شیرین..  به خودم نزدیکم و از پریشانی و تَرَکِ مدام، به دور!



امروز شروع میشم دوباره ...



دارم ی سری چیزا رو جمع میکنم که با خودم ببرم... ی سری چیزا رو هم نه... دیگه بسه که هی با خودم بکشونمشون.. ی بار اضافی و زائد و گاها رنجش آور و طاقت فرسا و انرژی بر و بی فایده.. اینا رو پرتشون میکنم بیرن ی مقداریشونو و بقیشونو هم که میذارم بمونن پشت سرم.. نه دیگه به خودم آویزونشون نمیکنم.. حتی اکه بهم آویزون شن یا تا آخرین ثانیه پشت در بیان و وق وق کنن که ببینمشون و یادم نره ... چ خوش خیالن فک میکنن من یادم رفته ببرمشون واسه همینه که تقلا می کنن ... نمی دونن که تمام یاد وحافظه من متمرکز شده رو اینکه از یاد برن.. جوری که گویا اصلا نبودن... در رو که ببندم حتی خیلیا ها رو دیگه نمی بینم.. تمایلم هم همینه.. دوس دارم بعضی از اونایی که تو گذشته شروع شدن همون گذشته هم تموم شن...در رو که ببندم کلی سرفه میکنم تا جایی که اشک از چشمام بیاد و بعدش کلی نفس میکشم... تند و عمیق... تند و عمیق... در رو که ببندم  پشت سرم مطمئنا چیزی نیس دیگه که بخوام نگاه یا فک کنم بهش..

باور کردم قرار نیس بهمون کاپ قهرمانی بدن!!!!!



گونه ای از آدما هستن... که قضاوت خودشون راجع به تو رو بعنوان ی صفت اخلاقی تو میدونن...و جدیدا هم مد شده که این قضاوت رو با اعتماد به نفس کامل در جمع عنوان می کنن و منتظر سوت و دس و هورا هم هستن... و بعد توضیح و تشریح هم دارن در  اثبات وجود این صفت در اخلاق و منش تو.. و غافل از اینکه هر چی بیشتر تلاش می کنن واسه اثبات قضاوتشون و صحت ادعاشون .. صفت بیشعوری خودشونه که داره هی بیشتر و بیشتر اثبات میشه... اینها که ب کنار باشه..ژست احمقانشونه که خیلی خیلی خنده داره.. ی مشکل عمده این آدما اینه که فرق بین اعتماد به نفس و بیشعوری رو نمی دونن.. فک میکنن صرف صحبت در جمع بدون تپق ینی اعتماد ب نفس.. در حالیکه شما ی دیوونه هم بیاری همچین بدون تپق فحاشی میکنه برات تو جمع ک کف کنی... اما اگه اینجوری هستیم .. لطفا دیگه این صدا مون رو بالا نبریم تا بشنویم بعضی صداهای دیگه رو.. مث صدای شکستن دل... بلکن دفعه بعد یواشتر نیش بزنیم و یواشتر این بیشعوریمون رو ابراز و عیان کنیم...

زهره ها زیاد شدن و انتظار من هم ...


دنبال آدرسم... همینطور پیاده رو رو چک میکنم تا پیداش کنم... تابلوها رو میخوم.. دبیرستان فلان. فست فود فلان.. سالن ابوریحان.. نع خبری نیس انگار.. پیداش نمیکنم.. دوباره برمیگردم و سالن ابوریحان جلو چیشمه دوباره..چقد ک آشناس.. جاش بیشتر از اسمش... شوت میشم به گذشته.. چارده سال پیش..سال سوم دبیرستان و دوستی که داشتم به نام  زهره.



یاد ی روز جمعه اردیبهشت ماه میفتم.. 7 صبحه و من کنار خیابون منتظر زهره هستم تا با پدرش بیان دنبالم .. مرحله دوم المپیاد دانش آموزی بود.. 

مرحله اول رو باهم اومده بودیم بالا... و دوره ها رو هم باهم گذروندیم.. ساعت هشت درهای سالن بسته میشه.. قرارمون هفت و ربع بود ... من هفت اونجام.. سر قرارمون...مسیری رو پیاده اومدم تا واسه اونا راحت باشه.. خیابونا خلوته خلوت.. هوا خنکه خنک... دل من مضطربه مضطرب و پاهام بیقراره بیقرار.. ساعت از هفت و ربع هم میگذره و خبری نیس.. هفت و بیس.. بازم خبری نیس... هفت و نیم و بازم خبری نیس.. راه میفتم برسم به خیابون اصلی که کیوسک تلفن رو می بینم.. زنگ میزنم خونه زهره.. میبینم فقط بوق جوابمه و بس.. راه و میگیرم و میرم.. تند و تند تر.. بیس دقیقه به هشت.. دل دل میکنم واسه تاکسی.. بالاخره میاد .. هشت و پنج دقیقه جلو ابوریحانم... درا بازن و پول تاکسی رو میدم و نگران زهره که کاش برسه..کارتمو نشون میدم و میرم داخل  دنبال شماره صندلیم  میگردم که زهره رو میبینم آروم نشسته رو صندلی.. میرم جلو و سلام میکنم و نفس راحت که کی رسیدی؟؟؟ چشاش رو به زمینه و ساکت... ازش رد میشم و بازم دنبال صندلیم میگردم تا پیدا شه بعد میشینم و غمگین پاک کن و مداد رو میذارم جلو روم... چ خلوته بدی دارم  من با خودم.. آزمون تموم میشه.. جلو در زهره رو می بینم صداش میزنم و باهاش چن تا سوالو چک میکنم ... زود جدا میشه و میره سمت ماشین بابایی که منتظرشه.. میام خونه تنهایی ..روز بدی بود برام...  من ی دوست رو از دست داده بودم .. 

 

این جمله همیشه قلب منو به وجد میاره!!.."داریم به سمت جنوب کشور عزیزمون ایران ادامه مسیر میدیم.."


به مهماندار میگم خیلی گرمه.. ینی اینجور که پیداس همه گرمشونه.. جریان چیه؟

میگه: این هواپیماها ساخت هلنده و اونجا هم تابستوناش مث اینجا نیس!!!

میگم: پس از مالزی بخرین!

میگه: نداره که..

میگم:خداروشکر.. اونوقت زمستونا واویلا بود...