هلاکم

امروز صب کلی پر انرژی اومدم سوار شم بیام سرکار.. که اساسی ماشین رو مالوندم به ستون برق وسط کوچه.. حالم گرفته شده که چرا هر وقت شادم و سرخوش باید ی جوری بالاخره حال من گرفته شه.. و اینه که دیگه امروز کلا دمق شدم. البته فردا هم میرم مأموریت و اصلا حوصله سفر کاری رو ندارم، دوس داشتم خونه بودم اونم تنها و ناهار مورد علاقمو میپختم و فیلم میدیدم و میخوابیدم و عصر هم میرفتم بیرون. البته گرفتگی حالم از بابت اینم هست که کلا از یکنواختی و بی انگیزگی دارم میترکم و همینطور بابت اینکه چقد خوبه که آدم درک شه که من نمیشم. هم تو خونواده درک شه هم محل کار هم جمع دوستان و هم هر رابطه خاصی که داره.. که البته بنده ن در خانواده درک شدم نه خوش خدمتیام به دوستام درک و فهمیده شد نه محل کار توانمندیام درک و فهمیده شد و نه در رابطه عشق و وفاداریم درک و فهمیده شد.. کلا هلاک شدم من. قبول دارین؟ آره؟ جدی؟ شما هم همینطورین؟ پس ینی ی مشت آدم جمع شدیم دور هم که همدیگرو نفهمیم و درک نکنیم و هلاک کنیم همو!! راستی محل کارم یکی هس که من به شدت به فنا رفتنش راضی هستم.. از بس و ازبس که بی چشم و روئه.. هر چی به این محبت کنی و احترام بذاری بازم پشیمونت میکنه البته فقط نسبت به من اینطوریه.. بقولی، کسی که قصدش دشمنی باشه زندگیتو هم که به پاش بریزی بازم دشمنی می کنه.. کلا بیشعوره. بعدا راج بهش مفصل میگم.
راستی دیشب مردم موقع اجرای همایون چیپس میخوردن پفک میخوردن رانی و کوکا میخوردن هات داگ و ژامبون میخوردن.. داخل بلیط نوشته بود خوردنی و تنقلات ممنوع اما محل اجرا بوفه گذاشته بودن!!! برام جالبناک بود.