دنبال آدرسم... همینطور پیاده رو رو چک میکنم تا پیداش کنم... تابلوها رو میخوم.. دبیرستان فلان. فست فود فلان.. سالن ابوریحان.. نع خبری نیس انگار.. پیداش نمیکنم.. دوباره برمیگردم و سالن ابوریحان جلو چیشمه دوباره..چقد ک آشناس.. جاش بیشتر از اسمش... شوت میشم به گذشته.. چارده سال پیش..سال سوم دبیرستان و دوستی که داشتم به نام زهره.
یاد ی روز جمعه اردیبهشت ماه میفتم.. 7 صبحه و من کنار خیابون منتظر زهره هستم تا با پدرش بیان دنبالم .. مرحله دوم المپیاد دانش آموزی بود..
مرحله اول رو باهم اومده بودیم بالا... و دوره ها رو هم باهم گذروندیم.. ساعت هشت درهای سالن بسته میشه.. قرارمون هفت و ربع بود ... من هفت اونجام.. سر قرارمون...مسیری رو پیاده اومدم تا واسه اونا راحت باشه.. خیابونا خلوته خلوت.. هوا خنکه خنک... دل من مضطربه مضطرب و پاهام بیقراره بیقرار.. ساعت از هفت و ربع هم میگذره و خبری نیس.. هفت و بیس.. بازم خبری نیس... هفت و نیم و بازم خبری نیس.. راه میفتم برسم به خیابون اصلی که کیوسک تلفن رو می بینم.. زنگ میزنم خونه زهره.. میبینم فقط بوق جوابمه و بس.. راه و میگیرم و میرم.. تند و تند تر.. بیس دقیقه به هشت.. دل دل میکنم واسه تاکسی.. بالاخره میاد .. هشت و پنج دقیقه جلو ابوریحانم... درا بازن و پول تاکسی رو میدم و نگران زهره که کاش برسه..کارتمو نشون میدم و میرم داخل دنبال شماره صندلیم میگردم که زهره رو میبینم آروم نشسته رو صندلی.. میرم جلو و سلام میکنم و نفس راحت که کی رسیدی؟؟؟ چشاش رو به زمینه و ساکت... ازش رد میشم و بازم دنبال صندلیم میگردم تا پیدا شه بعد میشینم و غمگین پاک کن و مداد رو میذارم جلو روم... چ خلوته بدی دارم من با خودم.. آزمون تموم میشه.. جلو در زهره رو می بینم صداش میزنم و باهاش چن تا سوالو چک میکنم ... زود جدا میشه و میره سمت ماشین بابایی که منتظرشه.. میام خونه تنهایی ..روز بدی بود برام... من ی دوست رو از دست داده بودم ..
به مهماندار میگم خیلی گرمه.. ینی اینجور که پیداس همه گرمشونه.. جریان چیه؟
میگه: این هواپیماها ساخت هلنده و اونجا هم تابستوناش مث اینجا نیس!!!
میگم: پس از مالزی بخرین!
میگه: نداره که..
میگم:خداروشکر.. اونوقت زمستونا واویلا بود...