نیروی جدیدی که وارد بخش شده اعصاب نداشته من را نداشته تر کرده... با سابقه چهارده ساله مدیریتی.. کلا چهارده سال کار کرده.. کل چهارده سال رو هم مدیر بوده!! همکارها و خصوصا من باید همه چیز رو از اول بهش یادبدیم... و چیزی که جالبه اینه که هنوزم از خاطرات و سوابق چهارده ساله مدیریتیش میگه و میگه... هیچ چیز بلد نیس و وای بر ما اگر از چیزی ذره ای بلد باشه.. اونجاس که همه ماها محکوم به چلمنگی بالفطره میشیم و جالب تر اینکه اشتباهات خودش رو هم مدیون راهنمایی های غلط ما میدونه... و این در حالیه که ایشون به عنوان ی کارشناس مشغول به کار شده و هنوز هیچ سمت مدیریتی ندارد.
دنبال آدرسم... همینطور پیاده رو رو چک میکنم تا پیداش کنم... تابلوها رو میخوم.. دبیرستان فلان. فست فود فلان.. سالن ابوریحان.. نع خبری نیس انگار.. پیداش نمیکنم.. دوباره برمیگردم و سالن ابوریحان جلو چیشمه دوباره..چقد ک آشناس.. جاش بیشتر از اسمش... شوت میشم به گذشته.. چارده سال پیش..سال سوم دبیرستان و دوستی که داشتم به نام زهره.
یاد ی روز جمعه اردیبهشت ماه میفتم.. 7 صبحه و من کنار خیابون منتظر زهره هستم تا با پدرش بیان دنبالم .. مرحله دوم المپیاد دانش آموزی بود..
مرحله اول رو باهم اومده بودیم بالا... و دوره ها رو هم باهم گذروندیم.. ساعت هشت درهای سالن بسته میشه.. قرارمون هفت و ربع بود ... من هفت اونجام.. سر قرارمون...مسیری رو پیاده اومدم تا واسه اونا راحت باشه.. خیابونا خلوته خلوت.. هوا خنکه خنک... دل من مضطربه مضطرب و پاهام بیقراره بیقرار.. ساعت از هفت و ربع هم میگذره و خبری نیس.. هفت و بیس.. بازم خبری نیس... هفت و نیم و بازم خبری نیس.. راه میفتم برسم به خیابون اصلی که کیوسک تلفن رو می بینم.. زنگ میزنم خونه زهره.. میبینم فقط بوق جوابمه و بس.. راه و میگیرم و میرم.. تند و تند تر.. بیس دقیقه به هشت.. دل دل میکنم واسه تاکسی.. بالاخره میاد .. هشت و پنج دقیقه جلو ابوریحانم... درا بازن و پول تاکسی رو میدم و نگران زهره که کاش برسه..کارتمو نشون میدم و میرم داخل دنبال شماره صندلیم میگردم که زهره رو میبینم آروم نشسته رو صندلی.. میرم جلو و سلام میکنم و نفس راحت که کی رسیدی؟؟؟ چشاش رو به زمینه و ساکت... ازش رد میشم و بازم دنبال صندلیم میگردم تا پیدا شه بعد میشینم و غمگین پاک کن و مداد رو میذارم جلو روم... چ خلوته بدی دارم من با خودم.. آزمون تموم میشه.. جلو در زهره رو می بینم صداش میزنم و باهاش چن تا سوالو چک میکنم ... زود جدا میشه و میره سمت ماشین بابایی که منتظرشه.. میام خونه تنهایی ..روز بدی بود برام... من ی دوست رو از دست داده بودم ..
اگه خواستین کابینت بذارین تو خونتون .. سراغ اتحادیه کابینت سازا برین... و اونجا مطمئن شین که طرف واقعا کابینت سازه و پروانه این کار رو داره و بد سابقه نیست.. و اگه از کارش و قیمتش ناراضی بودین بازم برین اتحادیه و بخواین که کارتون کارشناسی بشه..
اگه جنسی رو بهتون گرون دادن.. برین سراغ اتحادیه اون صنف .. قیمت رو جویا بشین.. مطمئن شین که بهتون گرون دادن.. به فروشنده هم بگین .. اگه قبول نکرد برین تعزیرات .. وقت گیره.. هزینه بر هم هست تا حدی.. اعصاب خورد کن هم هست.. اما و اما.. همین که ی آدم عوضی رو بنشونین سرجاش که حداقل با احتیاط این غلطا رو بکنه و نه در ملأعام و با حق به جانبی تمام .. می ارزه...
همکار خانوم چن روزی رفتن ماموریت.. همسر گرامیشون تشریف آووردن سرکار با غضب و تشر ک خانوم من کجاس؟.. ب من نگفته ک میره ماموریت!!! آدرس هتل رو بدین باید برم اونجا... رفته اونجا.. رفته هتل .. سر و صدا.. بعدم ساعت برگشت خانوم رو پرسیده و رفته فرودگاه که حالشو بگیره..اما همکارای دیگه که با خانوم بودن کارت پرواز و گرفتن و ی جورایی از خانوم مراقبت کردن.. همکار خانوم برگشتن و رفتن خونه پدر با فرزندشون..
امروز اومدن و تمام پیام هایی که همراه با عکس از ماموریت فرستاده بودن واسه همسر گرامیشون رو نشون دادن ک بعللله.. ایشون در جریان بودن کامل!
حالا خانوم عصبانی بود اما گفت که با اینکه ازدواج دوممه اما طلاق میگیرم.. هم حضانت تام داره.. هم حق طلاق!..
اومده تو اتاق بعد رفته پشت پنجره و هی بال بال میزنه و خودشو میکوبونه به شیشه..بارها و بارها..
خوش بحالت که میدونی واسه چی بال بال بزنی!
میدونی آزادیت چیه؟ چقده؟ چه شکلیه؟
و بطور رشک برانگیزی این مفهوم واست شفافه.. اونقدی که حتی میدونی آفتاب پرست با زبون درازش تو اون آزادی منتظرته!!
گاهی وقتا فک میکنم کاش زندگی ما آدما فقط براساس غریزمون بود نه یک پکیج پیچیده بی سر و ته از منطق و احساس و غریزه و ...
امروز قبل از کار باید به اداره ایی مراجعه میکردم کارم که تموم شد سوار ماشین شدم و اومدم دور بزنم که دیدم دو تا ماشین 405 از فاصله دور دارن میان من عمود بر خیابون که شدم دیدم یکیشون وایساده و اون یکی هی داره نزدیک و نزدیک تر میشه انگار شک داشت که من وایسادم و جلو روشم مثه دیوار! تا اینکه آخرش رضایت داد و ترمز گرفت تا حدی که بالآخره به من بخوره... بعدشم اومده که مقصر شمایی.. البته که منم.. اما من که نیومدم یهو بپیچم جلوت ماشینی که با شما بود وایساد 5 متری من.. راهنما هم که زده بودم از دور هم که کاملا دید داشتی و منو دیدی پس مرگت چی بود دیر ترمز گرفتی فک کردی باهات شوخی دارم و الکی اومدم وسط خیابون.. بعدشم اصرار میکنه زنگ بزنیم پلیس میگم باشه میزنیم .. اما ماشینتو بیار کنار.. قبول دارم مقصرم (گر چه واقعا نبودم)..ترافیک شده اینجا هم شلوغه .. اما اصرار که: نه من صحنه رو بهم نمیزنم.. حالا تا اونم کنار نمیرفت من نمی تونستم جابجا شم.. رفتم ببینم چقد صحنه آفریده شده که این بنده خدا دل نمی کنه .. دیدم فقط چراغ سمت راستش کمی جابجاشده و با ی اشاره بر میگرده سرجاش و دریغ از یه خط و خش.. اما ماشین بنده تورفته بود.. بهش میگم ماشینتو جابجا کن گواهینامه و کارت ملیمو میدم بهت عجله دارم ترافیک درست کردی پلیس بیاد جریمه میکنه ها... بازم ناز میکنه .. میگم بابا ماشین تو که چیزیش نشده.. میگه نه پلیس.. بعدش که دیدم اینطوره رفتم تو ماشین نشستم.. گفتم زنگ بزن بیاد.. اما چون ترافیک شدید شده بود و صدای بوق امون نمی داد طرف مجبور شد ماشینشو ببره عقب و به من راه بده.. منم دورمو زدم و گازمو گرفتم و محلش نذاشتم و اومدم تعمیرگاه و بعدم سرکار..
طرف حاضر به سازش نبود در حالیکه مسامحه از خودش بود هم تو ترمز گرفتن هم قبول نکردن گواهینامه و هم اینکه اصلا آخ نگفته بود ماشینش..
این همکار خانم دوباره به بنده پرید بنابراین سعی کردم موضوع رو بصورت علمی تر بررسی کنم و به این نتیجه رسیدم که یقیه این هورمونهای زنونه بدبخت رو ول کنم و به بطن قضیه بچسبم که شامل 4 دلیل اساسی واسه این پریدنهای مداوم و بدون شرمندگیه:
1- بنده نه مافوقم نه مدیر عامل.
2- بنده سوگلی هیچ مافوق و مدیر عاملی نیستم.
3- مافوق و مدیر عاملی ندارم که بنده رو مشمول بنده پ کنه.
4- بنده حاشیه ساز با نفوذ یا زیرآب زن قهاری نیستم.
و متاسفانه باید بگم که بنده فقط ی کارمندِ سادهِ کاربلدِ بامهارتِ باسوادِ مسوولِ منضبطِ باهوشِ وظیفه شناسِ باعزت نفس هستم؛ همین و لاغیر.
ی همکاری داریم کمی نرمال نیس (فرض رو بر نرمال بودن خودم و اطرافیان میذارم!) قبلا که اینجا تعدیل نیرو داشته اخراج میشه میره دستفروشی کتک میخوره و همکارا اتفاقی خونین و مالین کنار خیابون می بیننش و برش میگردونن شرکت و رسمیش می کنن. چون میتونه کاری رو که بهش بدی خوب انجام بده اما نمی تونه از خودش دفاع کنه و مشکلاتی از این قبیل...
این همکار دو سه روزی بود حالش بد بود دیروز هم نیومد سر کار اما امروز که اومد تو اتاق بغلی نشست گریه کردن بلند بلند و اینکه خسته شده و خیلی روش فشاره.. بعدش شروع کرد به گفتن حرفای که من فلان امام و تو خواب دیدم و یکی یکی هر کدوم از همکارا که مشکل داشتن رو میگفت که مشکلت اینه و امام فلانی تو خوابم بهم گفته مشکل فلانی هم حل میشه..
حتی مدیر عامل هم اومد تو اتاق و همه رو کرد بیرون و نشست باهاش حرف زدن! به مدیرعامل گفت بچه ها ازت ناراضین.. به مدیر کارخونه گفت حلالت نمی کنم خیلی اذیتم کردی..و خلاصه که پته خیلیا رو هم ریخت رو آب!
خلاصه تا عصر که دیگه دادش رفت بالا و آقایون همکار از هرطرف بهش نزدیک میشدن و ما خانم ها از هرطرف ازش دور... کف سالن دراز کشیده بود تا اینکه چن تا از همکارا بردنش خونه.
من اولش دلم سوخت
بعدش نگران شدم
بعدش خندیدم
بعدش عصبی شدم
بعدش غمگین شدم
بعدش گفتم خوش بحالش.. خودشو خالی کرد، همه هم بادقت به حرفاش گوش کردن و حتی نقل قول میکنن حرفاشو ... و حتی نگرانشن و زنگ میزنن حالشو میپرسن.
*مولانا
بطری آب معدنی رو گرفتم تو دستم و میذارمش رو میز و چونمو میذارم رو سرش، این پوزیشن نشون میده که من حوصله هیچ چیزی جز سکوت رو ندارم.. اما همکار روبرویی داره همین طور حرف میزنه و من نیگاش می کنم.
بحثش سر اینه که پولی از داداشش گرفته و زن داداشش خواسته پول رو برگردونن اگر نمیخوان؛ اما همکار من بهش برخورده و داره اونو سکه ی پول و محکوم میکنه.
حق با زن داششه هس.. اما چون اینجا حضور نداره من حق رو میدم به خانم همکار!.. من با حرکات ابرو با فشردن پلکام با تکون دادن سرم با حرکات لبم با ی "اوهووم" گفتن یا خیلی تو زحمت بیفتم با ی "جدی؟" گفتن، حق رو می دم به همکارم ... اما حق سبک تر و بی وزن تر از این حرفاس! من حتی با سکوتم حق رو میگیرمو به همکارم میدم!
پای حرف بعضیا میشینم به نیت شنیدن درد دل... می فهمم که خیلیا درد زبون دارن.. این زبون فقط باید بچرخه و بچرخه و بچرخه و بدگویی و تهمت و غیبت و دروغ و ناسزا بده بیرون.
فهمیدم واسه خیلیامون ارتباط دل و زبون مستقیم نیست، اما لزوما معکوس هم نیست!
امرزو سالگرد بزرگداشت حافظه.. به این فکر میکردم که اگر حافظ در زمان ما بود چ جایگاهی داشت؟ مثلا مشابه کدوم شخصیت فرهیخته علمی، ادبی یا سیاسی بود؟ حالا چرا "سیاسی"؟ چون همینه دیگه!!
شاید اصلا اشعارش مجوز چاپ نمی گرفت و کسی اونو بعنوان شاعر نمی شناخت! و گوشه عزلت اختیار میکرد. شاید اصلا تو ایران نمی موند و ترک دیار و آهنگ غربت میکرد! حافظی که در زمان خودش جز به یکبار بیشتر جلای وطن نکرد! و بعد اونجا ی شبکه ماهواره ای راه مینداخت و با اشعار خودش فال میگرفت!!
شایدم اعتراضی میکرد به چاپ نشدن شعراش و می رفت تو حص.ر خانگی.
شایدم نه!! مصلحت وقت رو در چیز دیگری می دید و نور چشمی میشد و هرشب ی ساعت پر بیننده سیما رو اشغال می کرد و سازی و آوازی..
شایدم برج ساز میشد اصن.
به نظر من حافظ اگر در زمان ما بود همچنان "حافظ" میشد. شاید طبق معمول بعد مرگش میفهمیدیم اما بازم اونموقع همین "حافظ" رو میشناختیم و بس. چرا؟ چون حافظ "رند عالم سوز"ه..
*حافظ
ملاله یوسف زی جایزه صلح نوبل 2014 رو برد.
نمی دونم خوشحال باید بود یا ناراحت و یا اصلا عکس العمل این چینی در این دو قالب مناسبه یا نه..
از یه طرف ی دختر با این سن و متاسف بود که سن خشونت چقد پایین اومده که در یک همچین سنی (از 11 سالگی) به دفاع از صلح پرداخته... و اینکه چقد مرزهای خشونت گسترده شده!
و از ی طرف دیگه باز یک دختر با این سن و اینکه آیا سن آگاهی ها و بلوغ احساسی و فکری اینقد پایین اومده؟!!!
* به نظرم هیچ جای دنیا به اندازه پاکستان واسه کل دنیا خطرناک نیس!
331پیش از میلاد -در چنین روزی- اسکندر مقدونی در نبرد گوگمل، شاه ایران، داریوش سوم را شکست داد و به این ترتیب امپراتوری بزرگ هخامنشی از بین رفت.
... داریوش در گردونه ی خود به قدری سریع حرکت می کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخین اسکندر نوشته اند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونی ها بدانند داریوش از کدام طرف می رود. فقط گاهی صدای شلاق گردونه ران آگاهی می داد که داریوش نزدیک است. بدین ترتیب داریوش به رود لیکوس رسید و پس از عبور خواست پل را براندازد ، تا مقدونی ها نتوانند از رود مزبور عبور کنند ولی بعد از قدری تامل دید که اگر چنین کند عده ی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونی ها خواهند شد. این بود که گفت : "راه مقدونی ها را باز گذارم به از آن است که راه پارسی ها را بربندم."**
*Gaugamela
** حسن پیرنیا، تاریخ ایران باستان، 1140.
ی پاداشی قراره بدن به کارکنان.. ی دو سه ماهیه که قطعی شده اما پرداخت نشده.. قراره فردا پس فردا بالاخره پرداخت بشه. اما کسی نمی دونه که چقدر گیرش می یاد! فایل مبلغ پاداش هر کدوم از پرسنل و شماره حساباشون تنها دست مدیر عامله که میخواد بفرسته مستقیما بانک. فقط مدیر عامله که میدونه گیر هر کس چقدر می یاد.
به این فکر میکنم که اگر فاکتورهای منصفانه جهت ارزیابی عملکرد پرسنل بعلاوه قاطعیت رو داشت، دیگه نیازی به این همه پنهونکاری و یواشکی کار کردن نبود واقعا.
دیشب شاهد اجرای ی نمایش موسیقیایی بودم.."بوی خوش سیمرغ" بر اساس منطق الطیر عطار نیشابوری.
خیلی معمولی بود.. در حد کارای دبیرستان.
1-دکور افتضاح بود.. نزدیک بود آقای هدهد از بالا بیفته، بخاطر پارگی پارچه دکور. ب ندرت عوض میشد.. رنگ دکور که دیگه وحشتناک. لباسها خیلی جالب نبودند،یکیشون کفش طبی دکتر شول پوشیده بود.. تو ذوق میزد..هماهنگی نداشت و یا کفش اسکیت آقا و خانم"باز"!! ب جاش میتونستن از حرکات خیلی خیلی سریعتر استفاده کنند. گریم که در حدآرایش مهمونی عروسی بود،هیچ خلاقیتی نداشت حداقل میتونستن از ماسک استفاده کنن.... خیلی خیلی بهتر از این میشد کار کرد! اما نور پردازی خوب بود.
2-بازیگرا طی نمایش یواشکی باهم حرف میزدن!!! آقای هدهد موقع کله ملق زدن که عریانی بدنشون و حتی لباس زیرشون دیده میشد.. و اوایل نمایش مدام دستشون به لباساشون بود.. مداااام.
3-اما حکایت هایی که بازگوی مراحل هفت گانه بود خوب اجرا میشد بهتر از نمایش گروهی .. مثلا دیوانه که فک کنم مرحله معرفت بود؟!! و یا پادشاه و سگ...
4- گروه موسیقی خیلی خووووب کار کرد. منتظرم کنسرت بذارن .. در واقع موسیقی نمایش باعث شد که من تا آخر بشینم.
5-باید در پوستر ها رده سنی میزدن.. مثلا این کار واسه دبیرستانیا خوبه... حتی مهد کودک ها .. چ اشکال داره؟ استارت خوبیه که حداقل بدونن عطار کیه؟
6- در بهترین و ایده آل ترین شرایط فک کنم بتونن ازش ی اپرا دربیارن.. که البته مستلزم هزینه، تمرین، دقت عمل، خلاقیت و جدیت خیلی خیلی خیلی بیشتریه و همینطور استفاده از افراد خبره .. ولی جا داره در کل..
7-من همیشه این 7 مرحله رو قاطی میکردم.. اما من بعد فک نکنم همشو قاطی کنم. شاید 2 یا 3 تاشو.
8- البته تمام این ایرادات بعد از چن شب اجراست.. و این جای تامل داره..
9- در نهایت .. بازهم زحمت کشیده شده واسه اینکار.. تشکر از عوامل اجرا و اینکه به توقعات و انتظارات تماشاگران بیش از این احترام بذارن چرا که در نهایت باعث بالندگی خودشون میشه.
در اینجا.. داشتن مهارت و سواد در کار همونقد فرق نمیکنه که نداشتن مهارت و سواد در کارررررر!!