امروز دیگر رادر معیت دیگری دیدمی... دلمان شکسته گشت همی ... اشکمان سرازیر شد بسی... و دانستیم که گردون ورق ما دربنوشتی...
اکنون اول خط صفحه جدیدم... الهی به امید تو و به دلگرمی تو !!
*حافظ
طرف چن واحد خالی آپارتمان داره
توی دو شهر بزرگ خونه داره
هیوندا اسپرت داره
وانت بار هم داره
موتور سیکلت داره
مغازه هم اجاره کرده و کاسبی خودشو هم داره
بعد یک و نیم میلیون تومن بدهیشو نداره بده .. حالا چرا؟؟؟!!!
چون بچش تو بیمارستان بستریه و لَنگِ 5 میلیون تومن واسه عملِ بچشه! و میگه:" شما بچه نداری.. نمی فهمی من چی میگم!!!"
کارگر تولید چن وقت پیش تجدید فراش کرد... خانم اولش و دو پسر و یک دختر و نوه دختری هم داره... گویا معتاد کارتن خواب بوده که خانم اولش اونو نجات میده و سر و سامان میده زندگیشو و به همه چیش میسازه... حتی این غمِ تحمیلیِ جدید...
آبدارچی شرکت دو سال پیش ازدواج دوم کرد.. سالها قبلش طلاق گرفته و فرزندش هم پیش خانواده همسر اولشه... وقتی با خانمش ازدواج کرده اون خانم حتی دیپلم هم نداشته... درس میخونه و میره دانشگاه و اونجا با دیگری آشنا میشه و میخواد ک جداشه... آبدارچی ما بعد از جدایی خانمش کارش به بیمارستان روانی کشیده میشه.. اما بعدش میاد اینجا مشغول میشه و ...
نیروی جدیدی که وارد بخش شده اعصاب نداشته من را نداشته تر کرده... با سابقه چهارده ساله مدیریتی.. کلا چهارده سال کار کرده.. کل چهارده سال رو هم مدیر بوده!! همکارها و خصوصا من باید همه چیز رو از اول بهش یادبدیم... و چیزی که جالبه اینه که هنوزم از خاطرات و سوابق چهارده ساله مدیریتیش میگه و میگه... هیچ چیز بلد نیس و وای بر ما اگر از چیزی ذره ای بلد باشه.. اونجاس که همه ماها محکوم به چلمنگی بالفطره میشیم و جالب تر اینکه اشتباهات خودش رو هم مدیون راهنمایی های غلط ما میدونه... و این در حالیه که ایشون به عنوان ی کارشناس مشغول به کار شده و هنوز هیچ سمت مدیریتی ندارد.
روز بعد از شروع یکسال دیگر از من.. آقای همکار جدید آی تی که چن سال هم از من کوچیکتره.. اومده یه کاغذ کوچیک میده دستم و میره.. داخل اون کاغذ یادداشتی شامل آدرس ی وبلاگ که خواسته از من به اون وبلاگ برم.. رفتم و دیدم واسه تولدم ی پست رمزدار گذاشته که اتفاقا تو اون کاغذ رمزش رو هم واسم نوشته بود.. چشمم روز بد نبینه!! دیدم هرچی که آیین دلبری است رو به من نسبت داده و توصیف کرده... کلی هم قربون و صدقه رفته مردک آشغال.. نمی دونستم بخندم... گریه کنم.. عصبی بشم.. نمی دونستم... همین طور هی صفحه رو باز کردم و هی بستم... می دیدم هی چن روز قبلش ازم می پرسه که شما ازدواج کردین؟ نامزد چی؟ دارین ؟.. آخه مردک من مجرد و بی طرف ... اینکه خودت متأهلی کافیت نیس آخه بیشعور؟؟؟
جالب اینجاس تا همین دیروز هی میاد ازم میپرسه با لبخند: رفتین اون آدرسو ببینید؟آخه میخوام برش دارم!!!.. نمی دونم حالیش نیس که این چن روز حتی جواب سلام هم بهش نمی دم..
حالا چ وبلاگی هم که داره.. همش راجع به حجاب و آخرت و نماز و دین و امام زمان و شهدا و اینا... یک اسم دفاع مقدسی هم گذاشته واسه این وبلاگ، ناگفتنی اصن!