کاش ی چیزی مث پشه کش اختراع میکردن که میگرفتی دستت و هر وقت خاطره های مزاحم میومدن سراغت و هی ویز ویز میکردن، می کوبیدی روشون.. اسمشم میذاشتن خاطره کش!!!
همکار روبرویی یک ساعته که مدام داره فک میزنه.. مداما.. دیگه پلکام به شدت خسته شدن و دارن میفتن پایین بعضی جاها که اصلا نمی شنوم چی میگه... حالا راج ب چی؟ مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری و بچه 2 ساله جاری بهم سلام نکرد و ال شدو بل شدو...
از جمعه ها حالم بهم میخوره
اینهمه رخوت و تنبلی و افسردگی.. اه اه اه
با این تنهایی که اصلا رو به پایان نیس.. اصلا.. هم به شدت گسترده و هم به شدت عمیقه
سعی میکنم سرم رو با رفتن به جاهای مختلف گرم کنم، اما فایده نداره. انگار اینجور جاها که میرم بازم تنهایی به شدت منو بغل کرده.. دارم مطمئن میشم که تنهایی ی مَرده که به طرز شهوانی منو بغل کرده و اصلن قصد نداره منو زمین بذاره. لزوما منظور از پر کردن تنهایی یافتن دوست جنس مخالف نیست حتی ی دوست جنس موافق هم وجود نداره. هر کی سرگرم دنیای خودشه. وقتی آدمای دور و بر رو اینجوری می بینم میگم پاشم به تک تک آدمای که بی خبرم ازشون زنگ بزنم حالی ازشون بپرسم ک ی وقت مث من تو خودشون مچاله نشده باشن و حداقل یکی باشه که احوالی ازشون بگیره و ی کوچولو تنهاشون نذاره.. اما گذشته از اینها متاسفانه هدفی هم ندارم این روزها.. بعد از دفاع مشغله فکریم کمتر شده اما سرگردانیم نه! و بعلاوه همه اینها ترس از آرزو داشتن هم ی دغدغه اساسی شده واسم. میترسم آرزو داشته باشم و رویا پردازی کنم. اینقده بزدلم من.
حتی اینجا که میام ی حجاب همچین کلفتی بین خودم و خود وبلاگی وجود داره که باعث میشه اینجا هم با دل پر و مغز در حال انفجار، بازم سکوت کنم. این روزمرگی داره خفم میکنه ی جورایی.
دیشب شاهد اجرای ی نمایش موسیقیایی بودم.."بوی خوش سیمرغ" بر اساس منطق الطیر عطار نیشابوری.
خیلی معمولی بود.. در حد کارای دبیرستان.
1-دکور افتضاح بود.. نزدیک بود آقای هدهد از بالا بیفته، بخاطر پارگی پارچه دکور. ب ندرت عوض میشد.. رنگ دکور که دیگه وحشتناک. لباسها خیلی جالب نبودند،یکیشون کفش طبی دکتر شول پوشیده بود.. تو ذوق میزد..هماهنگی نداشت و یا کفش اسکیت آقا و خانم"باز"!! ب جاش میتونستن از حرکات خیلی خیلی سریعتر استفاده کنند. گریم که در حدآرایش مهمونی عروسی بود،هیچ خلاقیتی نداشت حداقل میتونستن از ماسک استفاده کنن.... خیلی خیلی بهتر از این میشد کار کرد! اما نور پردازی خوب بود.
2-بازیگرا طی نمایش یواشکی باهم حرف میزدن!!! آقای هدهد موقع کله ملق زدن که عریانی بدنشون و حتی لباس زیرشون دیده میشد.. و اوایل نمایش مدام دستشون به لباساشون بود.. مداااام.
3-اما حکایت هایی که بازگوی مراحل هفت گانه بود خوب اجرا میشد بهتر از نمایش گروهی .. مثلا دیوانه که فک کنم مرحله معرفت بود؟!! و یا پادشاه و سگ...
4- گروه موسیقی خیلی خووووب کار کرد. منتظرم کنسرت بذارن .. در واقع موسیقی نمایش باعث شد که من تا آخر بشینم.
5-باید در پوستر ها رده سنی میزدن.. مثلا این کار واسه دبیرستانیا خوبه... حتی مهد کودک ها .. چ اشکال داره؟ استارت خوبیه که حداقل بدونن عطار کیه؟
6- در بهترین و ایده آل ترین شرایط فک کنم بتونن ازش ی اپرا دربیارن.. که البته مستلزم هزینه، تمرین، دقت عمل، خلاقیت و جدیت خیلی خیلی خیلی بیشتریه و همینطور استفاده از افراد خبره .. ولی جا داره در کل..
7-من همیشه این 7 مرحله رو قاطی میکردم.. اما من بعد فک نکنم همشو قاطی کنم. شاید 2 یا 3 تاشو.
8- البته تمام این ایرادات بعد از چن شب اجراست.. و این جای تامل داره..
9- در نهایت .. بازهم زحمت کشیده شده واسه اینکار.. تشکر از عوامل اجرا و اینکه به توقعات و انتظارات تماشاگران بیش از این احترام بذارن چرا که در نهایت باعث بالندگی خودشون میشه.
دختر: خیلی وقته ندیدیم همو... دلم تنگ شده برات خوووب
پسر: خوب نمی توونم.. وقت ندارم
دختر: تو که از سر کارت تا سر کوچه ما 5 دقیق بیشتر نیس.. الان 3 ماهه که ندیدمت.. تو این 3 ماه 5 دقیقه وقت نداشتی؟!
...چن دقیقه بعد
دختر با بغض: باید ببینیمت .. نمیشه اینطوری که.. دیگه واسم شدی فقط ی "صدا".. قیافت یادم رفته.. دلتنگتم..
پسر با عصبانیت: نمی تونم .. میفهمی.. مامانم شک میکنه..
دختر با بغض دردناک: حالا ی امشبو .. فقط ی ساعت..
پسر: واقعا که مریضی.
... 2 ساعت بعد -کافی شاپ
پسر: چرا چشات قرمزه؟
دختر با حرکت چشم رو ب پایین: م..م.. واسه لنزه.. فک کنم!
پسر:خوب لنز نذار!
من-اینجا... در سکوت، کلاهمو تا پایین چشام میکشم پایین و هدفونمو تا ته میکنم تو گوشم...
در اینجا.. داشتن مهارت و سواد در کار همونقد فرق نمیکنه که نداشتن مهارت و سواد در کارررررر!!
چقد خوبه که قالبت رو بتونی عوض کنی
چقد خوبه ک عادت کنی و نکنی
چقد خوبه ک بتونی ی جور دیگه فک کنی
چقد خوبه ترسو نباشی
چقد خوبه هی به خودت سر بزنی
چقد خوبه ک اینقد از خودت فاصله نگیری
چقد خوبه ک بدونی خودت چ شکلیه
چقد خوبه شکل خودِ خودت باشی
چقد خوبه اینقد خط کش دستت نباشه
چقد خوبه اینقد قانون نچینی واسه خودت
چقد خوبه ک مهربون باشی با خودت..
چقد خوبه که خودتو بغل کنی
چقد خوبه ک اینقد دلت واسه خودت تنگ نشه و بشه
چقد خوبه ک دوس داشته باشی خودتو
چقد خوبه ک مدام غصه چیزای چرت رو نخوری
چقد خوبه ک بدونی چی چرته و چی نیس
چقد خوبه ک بخندی اونم بلند بلند
جقد خوبه ک بتونی آرزو کنی
چقد خوبه ک آرزو داشته باشی حتی ی دونه
چقد خوبه رویا ببافی، بدوزی و بچسبونی
چقد خوبه امید داشته باشی حتی نداشتی بخریش
چقد خوبه ک حرف زیاد تو دلت انباشته نشه و هی بزنیشون
سسسووووت... دسسسس
سوت و دست و ... سوت بلبلی ...و دست..
ایول و ایول ِ ی جماعت... که از تو انتظامات شرکت می یاد... و بعدش هیبت حراست که اول از همه از تو انتظامات می یاد بیرون!!!
بعضیا اینقد احمقانه حسادت میکنن و دروغ میگن که ناخودآگاه.... دستت میره سمت گوشای مخملیت و ی تابی میندازی توشون...
"دوس نداشتن" به مراتب
قوی تر،
عمیق تر،
سرسخت تر،
شادتر،
باثبات تر،
شجاع تر و
خلاق تر از
"دوس داشتن"ه.