دارم ی سری چیزا رو جمع میکنم که با خودم ببرم... ی سری چیزا رو هم نه... دیگه بسه که هی با خودم بکشونمشون.. ی بار اضافی و زائد و گاها رنجش آور و طاقت فرسا و انرژی بر و بی فایده.. اینا رو پرتشون میکنم بیرن ی مقداریشونو و بقیشونو هم که میذارم بمونن پشت سرم.. نه دیگه به خودم آویزونشون نمیکنم.. حتی اکه بهم آویزون شن یا تا آخرین ثانیه پشت در بیان و وق وق کنن که ببینمشون و یادم نره ... چ خوش خیالن فک میکنن من یادم رفته ببرمشون واسه همینه که تقلا می کنن ... نمی دونن که تمام یاد وحافظه من متمرکز شده رو اینکه از یاد برن.. جوری که گویا اصلا نبودن... در رو که ببندم حتی خیلیا ها رو دیگه نمی بینم.. تمایلم هم همینه.. دوس دارم بعضی از اونایی که تو گذشته شروع شدن همون گذشته هم تموم شن...در رو که ببندم کلی سرفه میکنم تا جایی که اشک از چشمام بیاد و بعدش کلی نفس میکشم... تند و عمیق... تند و عمیق... در رو که ببندم پشت سرم مطمئنا چیزی نیس دیگه که بخوام نگاه یا فک کنم بهش..