گوگمل*


331پیش از میلاد -در چنین روزی- اسکندر مقدونی در نبرد گوگمل، شاه ایران، داریوش سوم را شکست داد و به این ترتیب امپراتوری بزرگ هخامنشی از بین رفت.


http://s5.picofile.com/file/8143586234/mideast_foreign_eyes_antiquity_modern_02.jpg


... داریوش در گردونه ی خود به قدری سریع حرکت می کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخین اسکندر نوشته اند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونی ها بدانند داریوش از کدام طرف می رود. فقط گاهی صدای شلاق گردونه ران آگاهی می داد که داریوش نزدیک است. بدین ترتیب داریوش به رود لیکوس رسید و پس از عبور خواست پل را براندازد ، تا مقدونی ها نتوانند از رود مزبور عبور کنند ولی بعد از قدری تامل دید که اگر چنین کند عده ی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونی ها خواهند شد. این بود که گفت : "راه مقدونی ها را باز گذارم به از آن است که راه پارسی ها را بربندم."**


*Gaugamela

** حسن پیرنیا، تاریخ ایران باستان، 1140.

فراغ بال طمع کردن از فلک خام است*


http://s5.picofile.com/file/8143315068/00051.jpg


دیروز ی دوره آموزشی داشتم دانشگاه صنعتی شریف

چقدر که تمام خاطرات دوره دانشجویی جلوی چشمام رژه رفت.. جالب اینه زمان دانشجویی این لذتو و دلتنگی رو نداری و وقتی دور میشی این دلتنگی رو حس میکنی.. دوباره درس خوندن تو همچین محیطایی رو دلم خواست.. یا حتی برگشتن به اونجا به اون دور. کار کردن خستم کرده. ی فراغ بال میخوام. شاید دوباره خوندم. کلا هوای این روزا منو هوایی و دلتنگ خیلی چیزا کرده!


*صائب تبریزی

**صنعتی شریف درس نخوندم.

گویا..

شب ها، پرنده هایش می روند

روزها، ستاره هایش

ببین، آسمان هم که باشی

باز تنهایی!*


http://s5.picofile.com/file/8143272734/00084.jpg

*رضا کاظمی

بی کفایتی شاخ و دم نداره که.. حتی اگه قایمش کنی .. بازم نور بالاس.

http://s5.picofile.com/file/8143020918/File_with_lock_provacy_and_secrecy.jpg

ی پاداشی قراره بدن به کارکنان.. ی دو سه ماهیه که قطعی شده اما پرداخت نشده.. قراره فردا پس فردا بالاخره پرداخت بشه. اما کسی نمی دونه که چقدر گیرش می یاد! فایل مبلغ پاداش هر کدوم از پرسنل و شماره حساباشون تنها دست مدیر عامله که میخواد بفرسته مستقیما بانک. فقط مدیر عامله که میدونه گیر هر کس چقدر می یاد.

به این فکر میکنم که اگر فاکتورهای منصفانه جهت ارزیابی عملکرد پرسنل بعلاوه قاطعیت رو داشت، دیگه نیازی به این همه پنهونکاری و یواشکی کار کردن نبود واقعا.


بعضی چیزا به پستت میخورن.. به موقع.

http://s5.picofile.com/file/8142667918/00219.jpg

دنیای ما رو توانمندی هامون نمیسازه بلکه انتخابامون میسازه..

این جمله ایه که از دیروز جواب خیلی از غرولندای منو بهم داد.. من آدم توانمندیم اما انتخابای خوبی نداشتم در زندگی... از هر بُعدی که بهش نیگا کنی.


*حتی توانمند شدن هم ی انتخابه!

همینیم: شور و بی نمک

http://s5.picofile.com/file/8142505318/salt_feature.jpg


^یکی از رؤسا دیروز اخراج شد یکی دیگه رو همون دیروز به جاش تعیین کردن و حکمشو زدن..حالا رئیس جدیده امروز صب شیرینی آوورده!! من برداشتم اما انداختمش دور... چون شبهه داشت. نفهمیدم واسه اخراج اونه یا انتصاب خودش؟!!

^^یکی از خانمای همکار، پدرش دیروز پروستاتش رو عمل کرده، امروز اومده، بهش میگیم: چ جور بود؟ حالشون خوبه؟

میگه: وااااای آرره، خییلیی بزرگ بود!!

^^^پیشی رفته، پیداش نیس. گربه صفته دیگه.

^^^^یکی از مدیرا میره ترکیه سوغاتی کیت کت میاره، میره چین کیت کت میاره، دبی کیت کت، فرانسه کیت کت، مالزی کیت کت... نمیدونیم اینو مدیون جهانی بودن کیت کت باشیم یا سوپری سر کوچشون!

ندارد


http://s5.picofile.com/file/8142480034/%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF.jpg

اگه من اینقد بغض میکنم

اینقد سرت داد میزنم

اینقد مقصر می دونمت

اینقد میذارم و میرم

اینقد میخوام که نبینمت

اینقد ادا و اصول در میارم

و کلی اینقد دیگه...

واسه اینه که فقط تویی که تحمل اینهمه رو داری و آینه کارام نمی شی..

واسه اینه که فقط تویی که قضاوتم نمی کنی..

بوی گند مهر

والا این بچه دبستانیایی که من امروز دیدم همه اخمالو و بغض کرده و کشان کشان دست در دست مادرشان سمت مدرسه شان میرفتن.. چ اشتیاقی که ما داشتیم واسه مدرسه با این حال بازم از مهر و کلا پاییز بدم میاد.. اینا که دیگه جای خود دارن. اما من سیب های این موقع رو دوس دارم.
روز اولی که رفتم مدرسه خودم رفتم بدون بزرگتر. چون مدرسه خواهرم بود و نزدیک خونه بود و قبلا چندین بار رفته بودم.. وقتی رفتیم تو کلاس ی دختره اینقد گریه کرد و گریه کرد بلند بلند که همه معلما سعی کردن آرومش کنن و به ما میگفتن شیطون رفته تو جلدش.. و من واقعا ازش فاصله گرفتم و ترسیدم که نکنه شیطون از تو جلد اون بیاد بیرون و بره تو جلد من(می دونستم واسه شیطون خیلی جذابم)!!! و چون گریه هاش قطع نشد مامانش بردش خونه و من همش با خودم فکر میکردم که اون دیگه سال بعد دوباره باید بیاد مدرسه و دیگه امسال نمی تونه!! چقد مشنگ بودم من.
معلم اول دبستانم خانم خلّت بود. خیلی مهربون، آروم و منظم اما اهل دوستی با بچه ها نبود. ی دختری بود بنام "س" که نیمکت پشت سر من می نشست و همیشه با مشت میزد تو کمر من بیچاره(سه سال پیش دوباره دیدیم همو) واقعا درد داشت.. درد "س" چی بود نمی دونم.. اما ی روز طاقتم طاق شد و رفتم به خانم خلّت گفتم اونم بردش کنار میز خودش و دور از چشم همه (و نه دور از چشم من) دعواش کرد و اونم انکار، اما دیگه دستی به کمر بنده نزد از اون تاریخ.. در کل اینا چیزایی نیستن که من دوس داشته باشم دوباره تجربشون کنم.

http://s5.picofile.com/file/8142276242/%D8%A8%D9%88%DB%8C_%DA%AF%D9%86%D8%AF_%D9%85%D9%87%D8%B1.jpg
*نمیدونم چرا بعضی از همکارا اومدن سر کار در حالیکه از دیروز باید میرفتن مدرسه!!!