وقتی حرف از مرگ میشه همه میگن چقد زود ... هیچ کاری هم نکردیم...
با خودم میگم: یعنی می دونستین چ کار کنین؟ یا چ کار باید می کردین؟ خوش به حالتون... چون من هنوز نفهمیدم "چ باید" کرد...یا "چ بایدی" خوبه که می بایس انجامش داد و "چ بایدی" بد، که نمی بایس انجامش داد؟!
و حتی هنوز نمی دونم" چ بایدی" اصلا وجود داره یا نه!
من بهت نرسیدم ... امان از کار که منو اجیر کرده... من بهت نرسیدم تا زحمت یکسال آدما رو بندازم رو شونه هاتو و خودم فارغ و شادان لی لی کنان رد شم از این سال... اسفند... تو خوبی و قشنگ.. ی تموم شدن دلچسبی.. چ خوبه که ی تموم شدن دلچسبی حداقل.. اما من نچشیدمت!
چی بودی نود و چهار؟؟! نه شور و نه شیرین و نه ترش و اما تلخ چرا...
امروز دیگر رادر معیت دیگری دیدمی... دلمان شکسته گشت همی ... اشکمان سرازیر شد بسی... و دانستیم که گردون ورق ما دربنوشتی...
اکنون اول خط صفحه جدیدم... الهی به امید تو و به دلگرمی تو !!
*حافظ
حکایت این روزای منو و توئه
کم باهات حرف میزنم و زیاد ازت گله دارم
به جای "خدا" شدی "چرا"...!!
به جای "چرا اینجوریه"؟؟!! باید بگم "خدا اینجوریه" نقطه و تمام.
کمی تسلیم
کمی صبور
کمی شاهد
کمی راضی
حکایت روزهای آتی من با توئه
قول ِقووول.
سه شنبه ای که گذشت واسم ی اتفاق خوب افتاد... اتفاقی که تو سابقه کاریم بی نظیر بود... ی پاداش بدون انتظار!!!!... خیلی چسبید.. خیلی... زیاد نبود.. اما واسه منی که همیشه باید منتظر می موندم تا بالاخره از ی گوشه کناری کفه پایین تری ترازو بودنم دیده شه واسه ی دفعه هم که شده - چون از قضاوت و مقایسه به شدت ناچاریم انگار!!! - بالآخره این اتفاق افتاد.. اونم زمانی که قید دیده شدن رو زده بودم ... بی خیالی گزیده بودم.
نبودن ها.. نبودن ها... گاه شیرین اند!
در این نبودن های گاه شیرین.. به خودم نزدیکم و از پریشانی و تَرَکِ مدام، به دور!
تا حالا وایسادین روبروی زندگیتون و خوب نیگاش کنین؟ کارایی که میکنین و نمیکنین و ترک کردین..رفتاراتون احساستون روابطتتون تصمیماتون آدمایی که به زندگیتون راه دادین و راه ندادین و انداختین بیرون
جرات میخاد اینکه وایسی و ریز به ریزشو نیگا کنی..
دارم اینکارو با زندگیم میکنم... پاک کن یا غلط نگیر نگرفتم دستم.. تیغ.. تیغ گرفتم دستم.. بیرحم شدم با خودم ظاهرا.. اما اولش دردناکه... اما بعدش درست میشه.
کاش میشد گوشی رو برداشت
ی شماره رو گرفت
بعد اولین زنگ جواب بدن
بعد بگی من ساچی ام.. میشه واسه منم دعا کنین...
بعد بگن حتما و گوشی رو بذاری.
اینجوری دیگه مغز من خالی و خلوت میشه از "کاش میشد" های ناتموم...
ی روز میخواد که تو فقط باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو معشوقه باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو فقط نباشی...
*مولانا
مطمئن باش دیگه نمی بینمت
بدون تو گرچه دنیا به اون روشنی نیس... اما ب من وعده دادن که میشه بالاخره
درسته کمک ب حالم بودی بسیار بسیار ... اما از اینکه منو وابسته خودت کرده بودی به شدت بیزار بودم.. چرا که در نبودت همه چیز سخت تر میشد و عدم امنیت بود ک چیره میشد
من تو رو گذاشتمت کنار و خوشحالم از اینکه کنار گذاشتمت...
گاهی فک میکنم ب آدمایی که میشینن حرف میزنن راجع به بقیه... و اونهایی که ی جاهایی در مورد من میگن.. فک میکنم عریانی منو دارن واسه بقیه تعریف میکنن بی اجازه.. پرده اتاقک احساس و روحیات منو نه اینکه بالا زده باشن.. دریدن.. آزرده میشم سخت..
اعتماد کردن سخته.. و سخت تر اینکه تو فقط ی لحظه گوش شدی واسه شنیدن و گوش دادن نه واسه ضبط صوت شدن و ضبط و پخش مجدد با صدای بلند!!!!
گاهی دوس دارم ب شدت بغلش کنم و نوازشش کنم و اشک رو از چشاش و غم رو از دلش فوت کنم ک برن اما غماش اینقده سبک نیستن و اشکاش هم..
دوس دارم بدونه ک من پشتشم.. هواشو دارم حسابی.. نگران هیچی نباشه.. من هستم.. و دیگه تنهایی براش گنگِ..
اما آغوشم برای تمامِ اون کوچیکِ.. برای تموم غمش .. اشکش.. دلشکستگیش... کوچیکه...
دلم براش میسوزه.. تنها مونده.. شده عین تنهایی..خودِ تنهایی.
پلیس راه رو که رد میکنم.. تابلو رو میخونم.. بیمارستان اعصاب و روان.. اون بر جاده... اون بر امسال و پارسال و سالهای قبلش.. توی 87.. میزنم کنار... پیاده میشم با جعبه شیرینی تو دستم.. کرایه تاکسی رو میدم.. تنهایی میرم تو که ی عالَم رو واسه خودم پیدا کنم.. نگهبانی رو میرم داخل.. دست راست.. ی محوطه واسه ملاقات. میشینم رو صندلی و جعبه رو میذارم رو میز.. هوا خنک و نسیم رقصان.. پاییز یا بهار.. یادم نیست.. از دور میاد با لباس گل گلی.. شاد و خندون.. دِلم فک میکنه: حاصله فراموشی خنده هس یعنی؟؟.. بلند میشم میخندم و بوسش میکنم و با بغض میشینم.. اونم روبروم..
-پس بقیه کجان؟
-(هیچ کی بقیه نداره.. انتظار بیخوده..همه تمومن.. دلم اینو میگه.. ساکتش میکنم) کار داشتن سرشون شلوغ بود..
از همه میپرسه.. چه خوبه که اینجا حواست به همه هست ... اینجا روانت با همه هست.. و اون بیرون حواس و روان کسی با تو نیست..
بعد اینهمه سال این بیرون که هستی .. منو یادت نیس اومدم اون تو.. حواس و روانتو گذاشتی اون تو.. مث ماها شدی یعنی؟؟
برمیگردم به امسال و زمستون امسال و پلیس راهی که چن ثانیس ردش کردم و خاطره ای که سالهاس ردش نکردم هنوز! هر چقدم که میکوبم رو پدال گاز...