ساچی
ساچی

ساچی

جمعه های فرسودۀ بیهوده

http://s5.picofile.com/file/8140423176/%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D8%B3%D9%88%D8%AF%D9%87.jpg


از جمعه ها حالم بهم میخوره

اینهمه رخوت و تنبلی و افسردگی.. اه اه اه

با این تنهایی که اصلا رو به پایان نیس.. اصلا.. هم به شدت گسترده و هم به شدت عمیقه

سعی میکنم سرم رو با رفتن به جاهای مختلف گرم کنم، اما فایده نداره. انگار اینجور جاها که میرم بازم تنهایی به شدت منو بغل کرده.. دارم مطمئن میشم که تنهایی ی مَرده که به طرز شهوانی منو بغل کرده و اصلن قصد نداره منو زمین بذاره. لزوما منظور از پر کردن تنهایی یافتن دوست جنس مخالف نیست حتی ی دوست جنس موافق هم وجود نداره. هر کی سرگرم دنیای خودشه. وقتی آدمای دور و بر رو اینجوری می بینم میگم پاشم به تک تک آدمای که بی خبرم ازشون زنگ بزنم حالی ازشون بپرسم ک ی وقت مث من تو خودشون مچاله نشده باشن و حداقل یکی باشه که احوالی ازشون بگیره و ی کوچولو تنهاشون نذاره.. اما گذشته از اینها متاسفانه هدفی هم ندارم این روزها.. بعد از دفاع مشغله فکریم کمتر شده اما سرگردانیم نه! و بعلاوه همه اینها ترس از آرزو داشتن هم ی دغدغه اساسی شده واسم. میترسم آرزو داشته باشم و رویا پردازی کنم. اینقده بزدلم من.

حتی اینجا که میام ی حجاب همچین کلفتی بین خودم و خود وبلاگی وجود داره که باعث میشه اینجا هم با دل پر و مغز در حال انفجار، بازم سکوت کنم. این روزمرگی داره خفم میکنه ی جورایی.