ساچی
ساچی

ساچی

اینکه حتی اگه پای منافع هم درمیون نباشه پای ی مرضی چیزی وسط هس که باعث میشه شما نقش بازی کنی...


چیزی که نداره زندگی من برنامه ریزیِ... شده هر چه و هر که پیش آید خوش آید حتی اگه داغونم کنه.. عجب این وقایع و آدما منو ب کنترل خودشون درمیارن...
اوایل بهمن سفری رفتم و نیمچه مهمان یک دوست قدیمی بودم همه چیز خوب بود و لبخند بر لبان دوستم.. اما الان متوجه شدم که گویا همه چیز رو برعکس باید تعبیر میکردم حتی لبخند رو هم باید پرانتزی رو به پایین میدیدم نه رو ب بالا...

http://s5.picofile.com/file/8170133184/Herbraiser20482_880.jpg

اینقد سخت نگیرین.. اگه از کسی خوشتون نمی یاد!! نمی یاد دیگه چرا پس تظاهر میکنید خوشتون میاد؟؟؟ ینی بازم بحث شیرین منافع و اینا؟؟.. ینی تا این حد که خوشی دیگری و یا حداقل ناخوش نبودن دیگری باز هم برا بعضی هامون مغایر با منافعمونِ؟؟؟
بابا کوتاه بیایم تو رو خداااا... بسِ دیگه..
   

بوی گند مهر

والا این بچه دبستانیایی که من امروز دیدم همه اخمالو و بغض کرده و کشان کشان دست در دست مادرشان سمت مدرسه شان میرفتن.. چ اشتیاقی که ما داشتیم واسه مدرسه با این حال بازم از مهر و کلا پاییز بدم میاد.. اینا که دیگه جای خود دارن. اما من سیب های این موقع رو دوس دارم.
روز اولی که رفتم مدرسه خودم رفتم بدون بزرگتر. چون مدرسه خواهرم بود و نزدیک خونه بود و قبلا چندین بار رفته بودم.. وقتی رفتیم تو کلاس ی دختره اینقد گریه کرد و گریه کرد بلند بلند که همه معلما سعی کردن آرومش کنن و به ما میگفتن شیطون رفته تو جلدش.. و من واقعا ازش فاصله گرفتم و ترسیدم که نکنه شیطون از تو جلد اون بیاد بیرون و بره تو جلد من(می دونستم واسه شیطون خیلی جذابم)!!! و چون گریه هاش قطع نشد مامانش بردش خونه و من همش با خودم فکر میکردم که اون دیگه سال بعد دوباره باید بیاد مدرسه و دیگه امسال نمی تونه!! چقد مشنگ بودم من.
معلم اول دبستانم خانم خلّت بود. خیلی مهربون، آروم و منظم اما اهل دوستی با بچه ها نبود. ی دختری بود بنام "س" که نیمکت پشت سر من می نشست و همیشه با مشت میزد تو کمر من بیچاره(سه سال پیش دوباره دیدیم همو) واقعا درد داشت.. درد "س" چی بود نمی دونم.. اما ی روز طاقتم طاق شد و رفتم به خانم خلّت گفتم اونم بردش کنار میز خودش و دور از چشم همه (و نه دور از چشم من) دعواش کرد و اونم انکار، اما دیگه دستی به کمر بنده نزد از اون تاریخ.. در کل اینا چیزایی نیستن که من دوس داشته باشم دوباره تجربشون کنم.

http://s5.picofile.com/file/8142276242/%D8%A8%D9%88%DB%8C_%DA%AF%D9%86%D8%AF_%D9%85%D9%87%D8%B1.jpg
*نمیدونم چرا بعضی از همکارا اومدن سر کار در حالیکه از دیروز باید میرفتن مدرسه!!!

پیشی و من.. من و پیشی

http://s5.picofile.com/file/8143781892/napoleon_cat_calendar_jesus_segura_8.jpg

چن روزیه تو پارکینگ شرکت ی دوس پیدا کردم.. هر وقت میرم پارکینگ می یاد پیشواز و میو میو کنان میوفته دنبالم.. یکی دو روزی هم غیبش زد اما برگشت دوباره.. خیلی کوچولو و کثیف و نحیفه.. کمی بهش شیر و غذا دادم.. خیلی بهش عادت کردم و اگه نبینمش واقعا دلتنگش میشم. بدجور معصومیت از چشای خوشگلش میباره.. دیدم که بعضیا ب کارای من نسبت به این پیشی پوزخند می زنن که نمیفهمم چرا و نمی دونم ک چرا باید بفهمم این کارشون رو.. الان ی دستم و زدم زیر گوشم و ی دستی دارم تایپ میکنم و خوابم میاد...دیشب از ماموریت برگشتم.. مُردم.. اول کار بعد ملاقات با دوست قدیمی و بعدی آشنای دیگه و داخل فرودگاه هم عاشق سینه چاک دوره لیسانسم رو دیدم.. همه چی برام مرور شد.. آخرین باری که ازم خواستگاری کرد و جواب منفی بنده و خبر نامزدیش در کمتر از سه ماه بعد از این واقعه!!!..البته الان خیلی موفقه و جتنتلمنی شده واسه خودش.. بهر حال.. کلی کار دارم با توجه به ماموریت دیروز.. و زندگی بی برنامه ای که من دارم..

هلاکم

امروز صب کلی پر انرژی اومدم سوار شم بیام سرکار.. که اساسی ماشین رو مالوندم به ستون برق وسط کوچه.. حالم گرفته شده که چرا هر وقت شادم و سرخوش باید ی جوری بالاخره حال من گرفته شه.. و اینه که دیگه امروز کلا دمق شدم. البته فردا هم میرم مأموریت و اصلا حوصله سفر کاری رو ندارم، دوس داشتم خونه بودم اونم تنها و ناهار مورد علاقمو میپختم و فیلم میدیدم و میخوابیدم و عصر هم میرفتم بیرون. البته گرفتگی حالم از بابت اینم هست که کلا از یکنواختی و بی انگیزگی دارم میترکم و همینطور بابت اینکه چقد خوبه که آدم درک شه که من نمیشم. هم تو خونواده درک شه هم محل کار هم جمع دوستان و هم هر رابطه خاصی که داره.. که البته بنده ن در خانواده درک شدم نه خوش خدمتیام به دوستام درک و فهمیده شد نه محل کار توانمندیام درک و فهمیده شد و نه در رابطه عشق و وفاداریم درک و فهمیده شد.. کلا هلاک شدم من. قبول دارین؟ آره؟ جدی؟ شما هم همینطورین؟ پس ینی ی مشت آدم جمع شدیم دور هم که همدیگرو نفهمیم و درک نکنیم و هلاک کنیم همو!! راستی محل کارم یکی هس که من به شدت به فنا رفتنش راضی هستم.. از بس و ازبس که بی چشم و روئه.. هر چی به این محبت کنی و احترام بذاری بازم پشیمونت میکنه البته فقط نسبت به من اینطوریه.. بقولی، کسی که قصدش دشمنی باشه زندگیتو هم که به پاش بریزی بازم دشمنی می کنه.. کلا بیشعوره. بعدا راج بهش مفصل میگم.
راستی دیشب مردم موقع اجرای همایون چیپس میخوردن پفک میخوردن رانی و کوکا میخوردن هات داگ و ژامبون میخوردن.. داخل بلیط نوشته بود خوردنی و تنقلات ممنوع اما محل اجرا بوفه گذاشته بودن!!! برام جالبناک بود.

خدایا من رو از این تجارب در امان بدار.


همکار روبرویی یک ساعته که مدام داره فک میزنه.. مداما.. دیگه پلکام به شدت خسته شدن و دارن میفتن پایین بعضی جاها که اصلا نمی شنوم چی میگه... حالا راج ب چی؟ مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری و بچه 2 ساله جاری بهم سلام نکرد و ال شدو بل شدو...


http://s5.picofile.com/file/8140507118/00176.jpg

جمعه های فرسودۀ بیهوده

http://s5.picofile.com/file/8140423176/%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D8%B3%D9%88%D8%AF%D9%87.jpg


از جمعه ها حالم بهم میخوره

اینهمه رخوت و تنبلی و افسردگی.. اه اه اه

با این تنهایی که اصلا رو به پایان نیس.. اصلا.. هم به شدت گسترده و هم به شدت عمیقه

سعی میکنم سرم رو با رفتن به جاهای مختلف گرم کنم، اما فایده نداره. انگار اینجور جاها که میرم بازم تنهایی به شدت منو بغل کرده.. دارم مطمئن میشم که تنهایی ی مَرده که به طرز شهوانی منو بغل کرده و اصلن قصد نداره منو زمین بذاره. لزوما منظور از پر کردن تنهایی یافتن دوست جنس مخالف نیست حتی ی دوست جنس موافق هم وجود نداره. هر کی سرگرم دنیای خودشه. وقتی آدمای دور و بر رو اینجوری می بینم میگم پاشم به تک تک آدمای که بی خبرم ازشون زنگ بزنم حالی ازشون بپرسم ک ی وقت مث من تو خودشون مچاله نشده باشن و حداقل یکی باشه که احوالی ازشون بگیره و ی کوچولو تنهاشون نذاره.. اما گذشته از اینها متاسفانه هدفی هم ندارم این روزها.. بعد از دفاع مشغله فکریم کمتر شده اما سرگردانیم نه! و بعلاوه همه اینها ترس از آرزو داشتن هم ی دغدغه اساسی شده واسم. میترسم آرزو داشته باشم و رویا پردازی کنم. اینقده بزدلم من.

حتی اینجا که میام ی حجاب همچین کلفتی بین خودم و خود وبلاگی وجود داره که باعث میشه اینجا هم با دل پر و مغز در حال انفجار، بازم سکوت کنم. این روزمرگی داره خفم میکنه ی جورایی.