کارگر تولید چن وقت پیش تجدید فراش کرد... خانم اولش و دو پسر و یک دختر و نوه دختری هم داره... گویا معتاد کارتن خواب بوده که خانم اولش اونو نجات میده و سر و سامان میده زندگیشو و به همه چیش میسازه... حتی این غمِ تحمیلیِ جدید...
آبدارچی شرکت دو سال پیش ازدواج دوم کرد.. سالها قبلش طلاق گرفته و فرزندش هم پیش خانواده همسر اولشه... وقتی با خانمش ازدواج کرده اون خانم حتی دیپلم هم نداشته... درس میخونه و میره دانشگاه و اونجا با دیگری آشنا میشه و میخواد ک جداشه... آبدارچی ما بعد از جدایی خانمش کارش به بیمارستان روانی کشیده میشه.. اما بعدش میاد اینجا مشغول میشه و ...
همکار خانم میگه: روزت مبارک.. ایشالا سال دیگه بهت نگم اینو...
میگم: عزیزم... تو این روز، لطفا، دختر بودن رو در مقابل پسر بودن ببین نه در مقابل زن بودن!!!
دنبال آدرسم... همینطور پیاده رو رو چک میکنم تا پیداش کنم... تابلوها رو میخوم.. دبیرستان فلان. فست فود فلان.. سالن ابوریحان.. نع خبری نیس انگار.. پیداش نمیکنم.. دوباره برمیگردم و سالن ابوریحان جلو چیشمه دوباره..چقد ک آشناس.. جاش بیشتر از اسمش... شوت میشم به گذشته.. چارده سال پیش..سال سوم دبیرستان و دوستی که داشتم به نام زهره.
یاد ی روز جمعه اردیبهشت ماه میفتم.. 7 صبحه و من کنار خیابون منتظر زهره هستم تا با پدرش بیان دنبالم .. مرحله دوم المپیاد دانش آموزی بود..
مرحله اول رو باهم اومده بودیم بالا... و دوره ها رو هم باهم گذروندیم.. ساعت هشت درهای سالن بسته میشه.. قرارمون هفت و ربع بود ... من هفت اونجام.. سر قرارمون...مسیری رو پیاده اومدم تا واسه اونا راحت باشه.. خیابونا خلوته خلوت.. هوا خنکه خنک... دل من مضطربه مضطرب و پاهام بیقراره بیقرار.. ساعت از هفت و ربع هم میگذره و خبری نیس.. هفت و بیس.. بازم خبری نیس... هفت و نیم و بازم خبری نیس.. راه میفتم برسم به خیابون اصلی که کیوسک تلفن رو می بینم.. زنگ میزنم خونه زهره.. میبینم فقط بوق جوابمه و بس.. راه و میگیرم و میرم.. تند و تند تر.. بیس دقیقه به هشت.. دل دل میکنم واسه تاکسی.. بالاخره میاد .. هشت و پنج دقیقه جلو ابوریحانم... درا بازن و پول تاکسی رو میدم و نگران زهره که کاش برسه..کارتمو نشون میدم و میرم داخل دنبال شماره صندلیم میگردم که زهره رو میبینم آروم نشسته رو صندلی.. میرم جلو و سلام میکنم و نفس راحت که کی رسیدی؟؟؟ چشاش رو به زمینه و ساکت... ازش رد میشم و بازم دنبال صندلیم میگردم تا پیدا شه بعد میشینم و غمگین پاک کن و مداد رو میذارم جلو روم... چ خلوته بدی دارم من با خودم.. آزمون تموم میشه.. جلو در زهره رو می بینم صداش میزنم و باهاش چن تا سوالو چک میکنم ... زود جدا میشه و میره سمت ماشین بابایی که منتظرشه.. میام خونه تنهایی ..روز بدی بود برام... من ی دوست رو از دست داده بودم ..
همکار خانوم چن روزی رفتن ماموریت.. همسر گرامیشون تشریف آووردن سرکار با غضب و تشر ک خانوم من کجاس؟.. ب من نگفته ک میره ماموریت!!! آدرس هتل رو بدین باید برم اونجا... رفته اونجا.. رفته هتل .. سر و صدا.. بعدم ساعت برگشت خانوم رو پرسیده و رفته فرودگاه که حالشو بگیره..اما همکارای دیگه که با خانوم بودن کارت پرواز و گرفتن و ی جورایی از خانوم مراقبت کردن.. همکار خانوم برگشتن و رفتن خونه پدر با فرزندشون..
امروز اومدن و تمام پیام هایی که همراه با عکس از ماموریت فرستاده بودن واسه همسر گرامیشون رو نشون دادن ک بعللله.. ایشون در جریان بودن کامل!
حالا خانوم عصبانی بود اما گفت که با اینکه ازدواج دوممه اما طلاق میگیرم.. هم حضانت تام داره.. هم حق طلاق!..
تا حالا وایسادین روبروی زندگیتون و خوب نیگاش کنین؟ کارایی که میکنین و نمیکنین و ترک کردین..رفتاراتون احساستون روابطتتون تصمیماتون آدمایی که به زندگیتون راه دادین و راه ندادین و انداختین بیرون
جرات میخاد اینکه وایسی و ریز به ریزشو نیگا کنی..
دارم اینکارو با زندگیم میکنم... پاک کن یا غلط نگیر نگرفتم دستم.. تیغ.. تیغ گرفتم دستم.. بیرحم شدم با خودم ظاهرا.. اما اولش دردناکه... اما بعدش درست میشه.
ی روز میخواد که تو فقط باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو معشوقه باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو فقط نباشی...
*مولانا
گاهی دوس دارم ب شدت بغلش کنم و نوازشش کنم و اشک رو از چشاش و غم رو از دلش فوت کنم ک برن اما غماش اینقده سبک نیستن و اشکاش هم..
دوس دارم بدونه ک من پشتشم.. هواشو دارم حسابی.. نگران هیچی نباشه.. من هستم.. و دیگه تنهایی براش گنگِ..
اما آغوشم برای تمامِ اون کوچیکِ.. برای تموم غمش .. اشکش.. دلشکستگیش... کوچیکه...
دلم براش میسوزه.. تنها مونده.. شده عین تنهایی..خودِ تنهایی.
پلیس راه رو که رد میکنم.. تابلو رو میخونم.. بیمارستان اعصاب و روان.. اون بر جاده... اون بر امسال و پارسال و سالهای قبلش.. توی 87.. میزنم کنار... پیاده میشم با جعبه شیرینی تو دستم.. کرایه تاکسی رو میدم.. تنهایی میرم تو که ی عالَم رو واسه خودم پیدا کنم.. نگهبانی رو میرم داخل.. دست راست.. ی محوطه واسه ملاقات. میشینم رو صندلی و جعبه رو میذارم رو میز.. هوا خنک و نسیم رقصان.. پاییز یا بهار.. یادم نیست.. از دور میاد با لباس گل گلی.. شاد و خندون.. دِلم فک میکنه: حاصله فراموشی خنده هس یعنی؟؟.. بلند میشم میخندم و بوسش میکنم و با بغض میشینم.. اونم روبروم..
-پس بقیه کجان؟
-(هیچ کی بقیه نداره.. انتظار بیخوده..همه تمومن.. دلم اینو میگه.. ساکتش میکنم) کار داشتن سرشون شلوغ بود..
از همه میپرسه.. چه خوبه که اینجا حواست به همه هست ... اینجا روانت با همه هست.. و اون بیرون حواس و روان کسی با تو نیست..
بعد اینهمه سال این بیرون که هستی .. منو یادت نیس اومدم اون تو.. حواس و روانتو گذاشتی اون تو.. مث ماها شدی یعنی؟؟
برمیگردم به امسال و زمستون امسال و پلیس راهی که چن ثانیس ردش کردم و خاطره ای که سالهاس ردش نکردم هنوز! هر چقدم که میکوبم رو پدال گاز...
بعضیا اینقد واضح و شفاف و صمیمانه و غیرقابل باور بهت ابراز علاقه میکنن که بجای لذت بردن از این فرصت، همه انرژیت صرف این میشه که بهشون بفهمونی دروغ میگن!!
باور جان؟ چرا به دست آووردن تو موکول شده به درست دراومدن جمع و منها و ضرب و تقسیمامون؟ کی ب دست آووردنت اینقد سخت شد؟
سخته آدما ها رو جدای از موقعیتهاشون دوس داشت و یا حتی نداشت!
چرا دوست داشتن ی پزشک راحت تر از ی مسافرکِشه؟
چرا دوس داشتن ی خلبان راحت تر از ی نگهبانه؟
چرا دوس داشتن ی فرش فروش راحت تر از ی پرنده فروشه؟
چرا دوس داشتن ی آدم پولدار راحت تر از ی آدمه بی پوله؟
چ چیزی قراره دوس داشتن ما رو موجه کنه؟ اصلا مگه دوس داشتن باید توجیه داشته باشه؟ و اگه آره، چرا؟
اصلا دوس داشتن موجودیتی جدای از موقعیت و منفعت داره واسه خودش؟
مثلا من فلانی رو دوس دارم چون تحصیلاتش بالاس شغل با پرستیژی داره شیک پوشه خانواده داره وضش خوبه و ... از چ دلایلی باید به چ نتایجی برسیم؟!
فک میکنم خیلی وقته عادت کردیم که از هویج به روباه برسیم!
*ابراز شادی ی مسافر کِش عاشق از شنیدن تایید معشوق!
پای حرف بعضیا میشینم به نیت شنیدن درد دل... می فهمم که خیلیا درد زبون دارن.. این زبون فقط باید بچرخه و بچرخه و بچرخه و بدگویی و تهمت و غیبت و دروغ و ناسزا بده بیرون.
فهمیدم واسه خیلیامون ارتباط دل و زبون مستقیم نیست، اما لزوما معکوس هم نیست!
همکار روبرویی یک ساعته که مدام داره فک میزنه.. مداما.. دیگه پلکام به شدت خسته شدن و دارن میفتن پایین بعضی جاها که اصلا نمی شنوم چی میگه... حالا راج ب چی؟ مادر شوهر و خواهر شوهر و جاری و بچه 2 ساله جاری بهم سلام نکرد و ال شدو بل شدو...
بعضیا اینقد احمقانه حسادت میکنن و دروغ میگن که ناخودآگاه.... دستت میره سمت گوشای مخملیت و ی تابی میندازی توشون...
ینی امروز، همکار دست چپی عملا داشت منو میخورد... بعید می دونم علتش فقط هورمونای زنونه باشه...