ساچی
ساچی

ساچی

منیّتِ منو پذیرا باش.


ی احساسیه که به بن بست میرسه

همیشه و بامن به بن بست میرسه، خلوتش رو با من تو این بن بست شدیدا دوس داره...


http://s5.picofile.com/file/8150883442/MG_0630_880.jpg


من زندگی خودمو میخوام... من فرصت آزمون و خطایِ خودمو میخوام..

بذار زندگی من مالِ خودم بمونه هر چند با خطا و تجربه ی تجربه ها.

منو آزاد بذار.

بذار خودم لمس کنم.. بو بکشم.. ببینم.. بشنوم.. بچشم.. خودم و فقط خودم حس کنم.

من فهمیدم این فرصت یکباره و نه بیشتر. بذار این یکبار زندگی رو زنده گی کنم. حقِ منو ازم نگیر.. من خیلی دیر فهمیدم این حقو دارم، خیلی دیر.. اما با اینهمه بازم بذار باقیماندشو -شاید خیلی کم، شاید خیلی زیاد- مالِ خودم بدونم. منیّتِ منو پذیرا باش لطفا.


من از ندیده شدن خسته ام.


تفاوت ها رو دیدن با تبعیض گذاشتن خیلی فرق داره... چرا اونیکه مدعیه تبعیض نمیذاره چشمشو رو تفاوتهای آدما می بنده!! چرا فک میکنه ندیدن ینی فرق نذاشتن.. ینی مساوات، ینی عدالت! همه رو ی جور دیدن بده.. اینکه بخوای هر کسی رو ی جور درک کنی و ببینی به معنی فرق گذاشتن نیست.

من با اون* متفاوتم.. واسه اینکه اون ناراحت نشه اینقد سعی نکن منو نبینی! اینقد سعی نکن منو خفه کنی.. اینجوری دیگه من مث خودم نمیمونم.. میشم مث اون! و این بزرگترین عذابه واسه من. چرا تو** اینقد خوب میخوای که اینو  نفهمی!!


http://s5.picofile.com/file/8145473476/ima10ges.jpg

*همکار، مافوق، خواهر، برادر، دوست، رقیب.

**مافوق، همکار، پدر، مادر، برادر،دوست، همراه.

گناه نداره.. حقشه.

از خودتون عذر خواهی کنید اگه باعث شدین کوچیک شه و دلش بلرزه..

دلش رو در اولویت دل هایی بذارید که می خواید به دس بیارید!


http://s5.picofile.com/file/8144916976/3f19b400f7f7f43b930bb4c18c93405b.jpg

بعضی چیزا به پستت میخورن.. به موقع.

http://s5.picofile.com/file/8142667918/00219.jpg

دنیای ما رو توانمندی هامون نمیسازه بلکه انتخابامون میسازه..

این جمله ایه که از دیروز جواب خیلی از غرولندای منو بهم داد.. من آدم توانمندیم اما انتخابای خوبی نداشتم در زندگی... از هر بُعدی که بهش نیگا کنی.


*حتی توانمند شدن هم ی انتخابه!

این شدم

http://s5.picofile.com/file/8142183242/00200.jpg

گاهی تلاش میکنم بیهودگی رو تعریف کنم اما به جای کلمه فقط تصویر به ذهنم میاد.. تصویر خودم. شاید ناسپاسم یا شاید واقعا نمی دونم بیهودگی چیه و شاید برای شرمنده نشدن ِ که تلاشم میکنم بیهودگی رو تعریف کنم... تلاش و تلاش و تلاش و آخر هیچ.. من از تلاش کردن بدم میاد و همینطور از تلاش نکردن نگرانم. من از عقب موندن می ترسم و همینطور از جلو رفتن و سنگهایی که به سمتم پرت میشه. چرا اینطوری شدم من؟ من ِ تا هجده سالگی رو دلتنگم. من انفعال رو برگزیدم.. رخوت و سکون رو. من خالیم. خالی شدم.

*ساعت وبلاگ هنوز جلوئه و من از آینده خبر دارم!
*پاییز رو دوس ندارم.