پای حرف بعضیا میشینم به نیت شنیدن درد دل... می فهمم که خیلیا درد زبون دارن.. این زبون فقط باید بچرخه و بچرخه و بچرخه و بدگویی و تهمت و غیبت و دروغ و ناسزا بده بیرون.
فهمیدم واسه خیلیامون ارتباط دل و زبون مستقیم نیست، اما لزوما معکوس هم نیست!
نور آفتاب تو شیشه منعکسه و شیشه تو چشم من
باد تو درخت میرقصه و سایه درخت تو شیشه و شیشه تو چشم من
نور و سایه ... سایه و نور... شعله تو چشم من
* عکس: Marc Asnin
بادهای درهم و سرگردان شهر من مثه فکرای درهم و سرگردان ذهن منه.
این هوای مهر منو یاد ی روزه اسفندی میندازه!
دلتنگم.
چرا تلاقی هایی به وجود می یاد که ذهن و حس تور رو در ی لحظه از زمان و جهان گیر میندازه و فقط گیر میندازه؟؟
چرا همه چیز داره بی سر که نه، اما بی ته میشه؟؟
بعضا رو فقط از جای خالیشون میشه فهمید که چقد نیستن. که چقدر هیچکس دیگه نمی تونه جاشونو پر کنه!
از بس بودن بی توقعی.
امرزو سالگرد بزرگداشت حافظه.. به این فکر میکردم که اگر حافظ در زمان ما بود چ جایگاهی داشت؟ مثلا مشابه کدوم شخصیت فرهیخته علمی، ادبی یا سیاسی بود؟ حالا چرا "سیاسی"؟ چون همینه دیگه!!
شاید اصلا اشعارش مجوز چاپ نمی گرفت و کسی اونو بعنوان شاعر نمی شناخت! و گوشه عزلت اختیار میکرد. شاید اصلا تو ایران نمی موند و ترک دیار و آهنگ غربت میکرد! حافظی که در زمان خودش جز به یکبار بیشتر جلای وطن نکرد! و بعد اونجا ی شبکه ماهواره ای راه مینداخت و با اشعار خودش فال میگرفت!!
شایدم اعتراضی میکرد به چاپ نشدن شعراش و می رفت تو حص.ر خانگی.
شایدم نه!! مصلحت وقت رو در چیز دیگری می دید و نور چشمی میشد و هرشب ی ساعت پر بیننده سیما رو اشغال می کرد و سازی و آوازی..
شایدم برج ساز میشد اصن.
به نظر من حافظ اگر در زمان ما بود همچنان "حافظ" میشد. شاید طبق معمول بعد مرگش میفهمیدیم اما بازم اونموقع همین "حافظ" رو میشناختیم و بس. چرا؟ چون حافظ "رند عالم سوز"ه..
*حافظ
تفاوت ها رو دیدن با تبعیض گذاشتن خیلی فرق داره... چرا اونیکه مدعیه تبعیض نمیذاره چشمشو رو تفاوتهای آدما می بنده!! چرا فک میکنه ندیدن ینی فرق نذاشتن.. ینی مساوات، ینی عدالت! همه رو ی جور دیدن بده.. اینکه بخوای هر کسی رو ی جور درک کنی و ببینی به معنی فرق گذاشتن نیست.
من با اون* متفاوتم.. واسه اینکه اون ناراحت نشه اینقد سعی نکن منو نبینی! اینقد سعی نکن منو خفه کنی.. اینجوری دیگه من مث خودم نمیمونم.. میشم مث اون! و این بزرگترین عذابه واسه من. چرا تو** اینقد خوب میخوای که اینو نفهمی!!
*همکار، مافوق، خواهر، برادر، دوست، رقیب.
**مافوق، همکار، پدر، مادر، برادر،دوست، همراه.
ملاله یوسف زی جایزه صلح نوبل 2014 رو برد.
نمی دونم خوشحال باید بود یا ناراحت و یا اصلا عکس العمل این چینی در این دو قالب مناسبه یا نه..
از یه طرف ی دختر با این سن و متاسف بود که سن خشونت چقد پایین اومده که در یک همچین سنی (از 11 سالگی) به دفاع از صلح پرداخته... و اینکه چقد مرزهای خشونت گسترده شده!
و از ی طرف دیگه باز یک دختر با این سن و اینکه آیا سن آگاهی ها و بلوغ احساسی و فکری اینقد پایین اومده؟!!!
* به نظرم هیچ جای دنیا به اندازه پاکستان واسه کل دنیا خطرناک نیس!
از خودتون عذر خواهی کنید اگه باعث شدین کوچیک شه و دلش بلرزه..
دلش رو در اولویت دل هایی بذارید که می خواید به دس بیارید!
نمیشه نگفت خوب یابد
نمیشه نگفت زشت یا زیبا
نمیشه نگفت دوس دارم یا دوس ندارم
نمیشه نگفت خوشم می یاد یا خوشم نمی یاد
نمیشه نگفت بهتر و بهترین یا بدتر و بدترین
نمیشه نگفت میشه یا نمیشه
نمیشه نگفت باید یا نباید
نمیشه انتخاب نکرد
قضاوت معیار من واسه انتخابه
استاندارد زندگیه من از قضاوته
اما باید قضاوت خودمو واسه خودم نگه دارم؛ تو بوق و کرنا نکنم!
واسه قضاوت شواهد و ادله جمع کنم تا میتونم و در نهایت قضاوت با خودم باشه!
قضاوت بقیه رو کپی نکنم..واسه این ی مورد حتما کپی رایت رو رعایت کنم..!!
بعضیا رو بعد کلی وقت می بینین و با اینکه قبلا هم زیاد ندیدینشون اما باهاتون صمیمی هستن و گرم.. اینا تو رویاشون با شما زیاد صحبت کردن... شما واسه اونا همیشه بودین! بر خلاف بعضیا که همیشه باهاشونید و گرم و صمیمی اما هر بار که می بینیدشون دوباره باید از صفر باهاشون شروع کنید.. اینا تا الان فقط خودشون رو دیدن نه شما رو!
تو زندگی لحظه هایی هس ک میفهمی که دیگه کم نمی یاری، چرا که خیلی وقته کم آووردی و نفهمیدی!!
میفهمی تو این لحظه ها چیزی واسه از دس دادن نداری!!
این لحظه ها بدن، خیلی بد..
شکست بده نه واسه تقابل خودت با دیگری یا چیزی، فقط واسه تقابل خودت با خودت و اینکه تو این لحظه باید بشینی تنهایی تیکه های شکسته دلت رو بهم بچسبونی!
این لحظه ها هم بدن، خیلی بد...
صحرا شده پر ز گل..
من اون عروسکای ساده با اون دستای کوچیکشون رو بیشتر دوس داشتم با اون معلم جدی و مهربون. البته دیگه این شهر موشها واسه نسل ماها نیس و قراره خاطره ای بشه واسه الآنی ها.
331پیش از میلاد -در چنین روزی- اسکندر مقدونی در نبرد گوگمل، شاه ایران، داریوش سوم را شکست داد و به این ترتیب امپراتوری بزرگ هخامنشی از بین رفت.
... داریوش در گردونه ی خود به قدری سریع حرکت می کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخین اسکندر نوشته اند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونی ها بدانند داریوش از کدام طرف می رود. فقط گاهی صدای شلاق گردونه ران آگاهی می داد که داریوش نزدیک است. بدین ترتیب داریوش به رود لیکوس رسید و پس از عبور خواست پل را براندازد ، تا مقدونی ها نتوانند از رود مزبور عبور کنند ولی بعد از قدری تامل دید که اگر چنین کند عده ی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونی ها خواهند شد. این بود که گفت : "راه مقدونی ها را باز گذارم به از آن است که راه پارسی ها را بربندم."**
*Gaugamela
** حسن پیرنیا، تاریخ ایران باستان، 1140.
دیروز ی دوره آموزشی داشتم دانشگاه صنعتی شریف
چقدر که تمام خاطرات دوره دانشجویی جلوی چشمام رژه رفت.. جالب اینه زمان دانشجویی این لذتو و دلتنگی رو نداری و وقتی دور میشی این دلتنگی رو حس میکنی.. دوباره درس خوندن تو همچین محیطایی رو دلم خواست.. یا حتی برگشتن به اونجا به اون دور. کار کردن خستم کرده. ی فراغ بال میخوام. شاید دوباره خوندم. کلا هوای این روزا منو هوایی و دلتنگ خیلی چیزا کرده!
*صائب تبریزی
**صنعتی شریف درس نخوندم.
ی پاداشی قراره بدن به کارکنان.. ی دو سه ماهیه که قطعی شده اما پرداخت نشده.. قراره فردا پس فردا بالاخره پرداخت بشه. اما کسی نمی دونه که چقدر گیرش می یاد! فایل مبلغ پاداش هر کدوم از پرسنل و شماره حساباشون تنها دست مدیر عامله که میخواد بفرسته مستقیما بانک. فقط مدیر عامله که میدونه گیر هر کس چقدر می یاد.
به این فکر میکنم که اگر فاکتورهای منصفانه جهت ارزیابی عملکرد پرسنل بعلاوه قاطعیت رو داشت، دیگه نیازی به این همه پنهونکاری و یواشکی کار کردن نبود واقعا.