اگه خواستین کابینت بذارین تو خونتون .. سراغ اتحادیه کابینت سازا برین... و اونجا مطمئن شین که طرف واقعا کابینت سازه و پروانه این کار رو داره و بد سابقه نیست.. و اگه از کارش و قیمتش ناراضی بودین بازم برین اتحادیه و بخواین که کارتون کارشناسی بشه..
اگه جنسی رو بهتون گرون دادن.. برین سراغ اتحادیه اون صنف .. قیمت رو جویا بشین.. مطمئن شین که بهتون گرون دادن.. به فروشنده هم بگین .. اگه قبول نکرد برین تعزیرات .. وقت گیره.. هزینه بر هم هست تا حدی.. اعصاب خورد کن هم هست.. اما و اما.. همین که ی آدم عوضی رو بنشونین سرجاش که حداقل با احتیاط این غلطا رو بکنه و نه در ملأعام و با حق به جانبی تمام .. می ارزه...
همکار خانوم چن روزی رفتن ماموریت.. همسر گرامیشون تشریف آووردن سرکار با غضب و تشر ک خانوم من کجاس؟.. ب من نگفته ک میره ماموریت!!! آدرس هتل رو بدین باید برم اونجا... رفته اونجا.. رفته هتل .. سر و صدا.. بعدم ساعت برگشت خانوم رو پرسیده و رفته فرودگاه که حالشو بگیره..اما همکارای دیگه که با خانوم بودن کارت پرواز و گرفتن و ی جورایی از خانوم مراقبت کردن.. همکار خانوم برگشتن و رفتن خونه پدر با فرزندشون..
امروز اومدن و تمام پیام هایی که همراه با عکس از ماموریت فرستاده بودن واسه همسر گرامیشون رو نشون دادن ک بعللله.. ایشون در جریان بودن کامل!
حالا خانوم عصبانی بود اما گفت که با اینکه ازدواج دوممه اما طلاق میگیرم.. هم حضانت تام داره.. هم حق طلاق!..
تا حالا وایسادین روبروی زندگیتون و خوب نیگاش کنین؟ کارایی که میکنین و نمیکنین و ترک کردین..رفتاراتون احساستون روابطتتون تصمیماتون آدمایی که به زندگیتون راه دادین و راه ندادین و انداختین بیرون
جرات میخاد اینکه وایسی و ریز به ریزشو نیگا کنی..
دارم اینکارو با زندگیم میکنم... پاک کن یا غلط نگیر نگرفتم دستم.. تیغ.. تیغ گرفتم دستم.. بیرحم شدم با خودم ظاهرا.. اما اولش دردناکه... اما بعدش درست میشه.
کاش میشد گوشی رو برداشت
ی شماره رو گرفت
بعد اولین زنگ جواب بدن
بعد بگی من ساچی ام.. میشه واسه منم دعا کنین...
بعد بگن حتما و گوشی رو بذاری.
اینجوری دیگه مغز من خالی و خلوت میشه از "کاش میشد" های ناتموم...
ی روز میخواد که تو فقط باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو معشوقه باشی...
ی روز میخواد که تو فقط ی دوست باشی...
ی روز میخواد که تو فقط نباشی...
*مولانا
مطمئن باش دیگه نمی بینمت
بدون تو گرچه دنیا به اون روشنی نیس... اما ب من وعده دادن که میشه بالاخره
درسته کمک ب حالم بودی بسیار بسیار ... اما از اینکه منو وابسته خودت کرده بودی به شدت بیزار بودم.. چرا که در نبودت همه چیز سخت تر میشد و عدم امنیت بود ک چیره میشد
من تو رو گذاشتمت کنار و خوشحالم از اینکه کنار گذاشتمت...
گاهی فک میکنم ب آدمایی که میشینن حرف میزنن راجع به بقیه... و اونهایی که ی جاهایی در مورد من میگن.. فک میکنم عریانی منو دارن واسه بقیه تعریف میکنن بی اجازه.. پرده اتاقک احساس و روحیات منو نه اینکه بالا زده باشن.. دریدن.. آزرده میشم سخت..
اعتماد کردن سخته.. و سخت تر اینکه تو فقط ی لحظه گوش شدی واسه شنیدن و گوش دادن نه واسه ضبط صوت شدن و ضبط و پخش مجدد با صدای بلند!!!!
گاهی دوس دارم ب شدت بغلش کنم و نوازشش کنم و اشک رو از چشاش و غم رو از دلش فوت کنم ک برن اما غماش اینقده سبک نیستن و اشکاش هم..
دوس دارم بدونه ک من پشتشم.. هواشو دارم حسابی.. نگران هیچی نباشه.. من هستم.. و دیگه تنهایی براش گنگِ..
اما آغوشم برای تمامِ اون کوچیکِ.. برای تموم غمش .. اشکش.. دلشکستگیش... کوچیکه...
دلم براش میسوزه.. تنها مونده.. شده عین تنهایی..خودِ تنهایی.
پلیس راه رو که رد میکنم.. تابلو رو میخونم.. بیمارستان اعصاب و روان.. اون بر جاده... اون بر امسال و پارسال و سالهای قبلش.. توی 87.. میزنم کنار... پیاده میشم با جعبه شیرینی تو دستم.. کرایه تاکسی رو میدم.. تنهایی میرم تو که ی عالَم رو واسه خودم پیدا کنم.. نگهبانی رو میرم داخل.. دست راست.. ی محوطه واسه ملاقات. میشینم رو صندلی و جعبه رو میذارم رو میز.. هوا خنک و نسیم رقصان.. پاییز یا بهار.. یادم نیست.. از دور میاد با لباس گل گلی.. شاد و خندون.. دِلم فک میکنه: حاصله فراموشی خنده هس یعنی؟؟.. بلند میشم میخندم و بوسش میکنم و با بغض میشینم.. اونم روبروم..
-پس بقیه کجان؟
-(هیچ کی بقیه نداره.. انتظار بیخوده..همه تمومن.. دلم اینو میگه.. ساکتش میکنم) کار داشتن سرشون شلوغ بود..
از همه میپرسه.. چه خوبه که اینجا حواست به همه هست ... اینجا روانت با همه هست.. و اون بیرون حواس و روان کسی با تو نیست..
بعد اینهمه سال این بیرون که هستی .. منو یادت نیس اومدم اون تو.. حواس و روانتو گذاشتی اون تو.. مث ماها شدی یعنی؟؟
برمیگردم به امسال و زمستون امسال و پلیس راهی که چن ثانیس ردش کردم و خاطره ای که سالهاس ردش نکردم هنوز! هر چقدم که میکوبم رو پدال گاز...
کسی به استقبالش نیامده بود
آینه جیبی اش را درآورد و در آن به خودش لبخند زد
بعد گریست!*
*رسول یونان